کشتار "اورلاندو" یکبار دیگر این پرسش را به میان می آورد
که ما با کدام ارزش های اخلاقی-اجتماعی فرزندان خود را تربیه و تقدیم جامعه
می کنیم؟ به جواب این سوال اکثرا چنین گفته می شود: با ارزش های افغانی و
اسلامی. برخی ها که نمی خواهند افغان خوانده شوند، از ارزش های شرقی-
اسلامی سخن می گویند. هر دو گروه در پاسخ به این پرسش که محتوای اصلی ارزش
های افغانی- اسلامی ویا شرقی چیست، در کل چنین می گویند:
- احترام به بزرگان
- ترس از خداوند بزرگ و هدایت از احکام الهی
- مهمان نوازی
- شجاعت و جنگجویی و...
مطالبی که در بالا ذکر شد، چند نکته را روشن می سازد: اول اینکه آگاهی ما
از ارزش های که آن را افغانی- شرقی- اسلامی می خوانیم بی حد ناچیز است. دوم
و مهمتر این که، برای بسیاری ها مسایل چون انسان، انسانیت و برخورد انسانی
اصلا مطرح نمی شود. در ضمن از پدیده های چون "خرد ورزی"، "همدیگرپذیری" و
"علم بجوی ولو که در چین باشد" نیز کمتر یاد می شود. آنچه بیشتر مطرح می
شود مسایل چون ترس، احترام (که آن هم به مفهموم ترس استفاده می شود، چون
جبری است) و اطاعت بدون قید و شرط است، یعنی پیروی و تقلید کورکورانه. و
همین عنصر ترس و پیروی کورکورانه در طول قرن ها باعث شده تا تفکر و برخورد
انتقادی با عملکرد های خود مان و مسایل اجتماعی، کمترین رشد را در بین ما
داشته باشد. همه می دانند که فرد و یا جامعه ی که قادر به برخورد انتقادی
با اعمال خود نباشد، کمتر امکان این را دارد تا از اشتباهات خود بیاموزد و
در صدد اصلاح آنها بر آید.
نبود برخورد انتقادی (یعنی خوب و بد را در وجود خود و جامعه دیدن) با یک
مشکل دیگر نیز رابطه ی نزدیک دارد و آن اینکه انسان ها برای زندگی کردن به
"تایید" عملکردها و ارزش های اخلاقی- اجتماعی خود نیاز دارند. به عباره ی
دیگر آنها می خواهند این تضمین را داشته باشند که آنچه را که انجام می دهند
صد در صد درست و قابل پذیرش است. بنابر این، انسان ها تلاش می کنند تا هر
کار خود را یا با خواست الهی (قدرت برتر) و یا بنابر حکم عنعنات توجیه
کنند. برخی ها مسوولیت هر کاری را که انجام می دهند به گردن حزب و یا آرمان
سیاسی خود می گذارند. پس به حیث انسانی که خود نمی خواهد فکر کند، و از سوی
دیگر نیاز به "تایید" دارد، به اجبار به این نتیجه می رسد که: تمام خوبی ها
در رفتار، باور ها و عنعنات او خلاصه می شود و هر چه که بد است در باور ها
و عنعنات دیگران است. بنابر این استدلال بسیاری از افغانها طرز زندگی خود
را بهترین، والاترین و مقدس ترین حساب می کنند. به این شکل تنها اعضای گروه
اجتماعی خود را که مانند آنها فکر و زندگی می کنند، قابل پذیرش می دانند و
بس.
این در حالیست که بیشتر متفکرین حوزه ی فرهنگی مان، دایما تلاش کرده اند تا
انسان و انسانیت را مقدس و مقدسترین و سرلوحه ی زندگی معرفی کنند، نه
خودخواهی ها و نگرش های بسته و متعصبانه ی فرد را. تلاش آنها در این بوده
تا ارزش انسان را تنها به خاطر انسان بودنش والا بشمرند. فردوسی با همه ی
ناسیونالیست بودنش به خداوندی ایمان دارد که به انسان جان و خرد داده است.
خرد ورزی در کوتاهترین مفهموم اش این است که انسان بتواند با استفاده از
قوه ی تفکر خود برای خود و ماحول خود سود مند باشد.
سعدی با پیروی از مکتب خردورزی بنی آدم را اعضای یک پیکر می خواند و به این
اساس یک گام پیشتر می رود: به باور سعدی هر انسان در مقابل انسان های دیگر
مسوولیت دارد و هرگاه این مسوولیت را قبول نمی کند، "نشاید که نامش نهند
آدمی".
مولانای بلخی هیچ ارزشی را مقدس تر از آرامش انسان نمی داند. او به حیث
عالم دینی که خداوند اش خود را به بندگانش "بخشاینده و مهربان" معرفی می
کند، فتوا می دهد که هر گناهی را که می خواهی مرتکب شوی، مر تکب شو، اما
"مردم آزاری مکن". حافظ نه تنها مردم آزاری را نفی می کند بلکه عیب جویی،
حکم کردن و بد گفتن در مورد دیگران را نیز، چون "که گناهی دیگران بر تو
نخواهند نوشت". رحمان بابا، صوفی خردمند، انسان جاهل را انسان مرده حساب می
کند، از دوستی با هم نوع سخن می گوید و نمی خواهد که متعلق به یک قوم و
قبیله خوانده شود:
زه عاشق یم سر و کار می دي له عشقه
نــه خــلیــل، نــه داودزی یــم، نــه مــومنــد
از آورده های بالا می توانیم چنین نتیجه گیری کنیم که در حوزه ی فرهنگی ما،
از دیر ایام به این سو، متفکرین ما به این نتیجه رسیده اند که انسان تنها و
تنها بخاطر انسان بودنش قابل احترام است و نباید بین انسان ها تفاوت گذاشت.
یعنی همه ی انسان ها به هر دینی و آیینی که هستند با هم برابر و اعضای یک
پیکرند.
حالا این انسان می تواند سیاه، سفید، سرخ، زرد و یا به هر رنگ دیگری که
باشد، مهم نیست، چون انسان است. پس باید برایش احترام گذاشت و برای آرامشش
کوشید. این انسان می تواند پشتون و مسلمان و یا پشتون و هندوباور باشد، یا
ازبیکِ مسلمان یا مسیحی، یا تاجیکِ مسلمان یا یهودی، یا هزاره ی مسلمان یا
بودایی و یا امریکایی و همجنسگرا و.... بنابراین، هر که به هر قوم و آیینی
که است، چون انسان است، برادر و خواهر ما است.
اما از عملکردهای روزمره ی ما به خوبی نمودار است که ما از اندیشه های
متفکرین حوزه ی فرهنگی مان کمتر درس گرفته ایم. پس ما که برخورد انتقادی با
قضایا نداریم، دنیا را سیاه و سفید می بینیم. خود را خوب و دیگران را بد می
دانیم. بدون شک که این طرز دید و برخورد را به فرزندان خود نیز می آموزیم و
بعد وقتی آنها در اورلاندو و یا کابل، قندهار، هرات، غور و یا برلین از روی
تعصب دست به جنایت می زنند، تعجب می کنیم.
تاریخ چهار دهه ی گذشته ی ما پر از جنایت و فاجعه است. تا به حال هیچ فاجعه
ای نتوانسته است که ما را بیدار بسازد. ما نمی خواهیم بیدار شویم و بپرسیم
که چرا جامعه ی ما این همه بدبخت است؟ ما برای بدبختی های خود، دیگران را
مقصر می دانیم: همیشه یا قسمت و تقدیر، یا انگلیس، یا روس، یا پشتون، یا
غیر پشتون، یا چپی یا راستی یا خلقی یا پرچمی یا جمعیتی یا حزب اسلامی
یا... مقصر بوده است. هیچ یک حاضر نیستیم که مسوولیت عملکرد خود را بپذیریم
ویا هم مسوولیت پذیر باشیم. به این ترتیب، نسل جدید مان در چنین فضایی
تربیه و راهی جامعه می گردد.
به باور من، هر نسلی باید این پرسش را همه روزه برای خود مطرح کند: چگونه
باید عمل کرد، تا نسل فردای مان در مورد عملکرد های امروز مان قضاوت مثبت
داشته باشد.
Nach welchen Werten erziehen Afghanen
ihre Kinder?
Vor wenigen Tagen hat ein junger Amerikaner
afghanischer Herkunft rund 50 Menschen in der Stadt Orlando erschossen.
Mir ist klar, dass es für kritisch denkende Menschen keine Sippenhaft
gibt, dennoch stellt sich für mich nach solchen tragischen Ereignissen
die Frage: Warum kommt es zu solchen Taten? Wo hat die Erziehung, wo hat
die Gesellschaft versagt, dass ein junger Mensch zum Massenmörder wird?
In diesem Fall möchte ich die Frage direkter formulieren: Nach welchen
Werten ziehen afghanische Familien ihre Kinder groß? Auf diese Frage
wird meistens folgende Antwort gegeben: nach afghanisch-orientalischen
und islamischen Werten. Auf die Frage, was genau denn
afghanisch-orientalische und islamische Werte sind, werden meistens
folgende Punkte aufgezählt:
1. Respekt vor älteren Menschen
2. Angst vor Gott und das Befolgen von religiösen Geboten
3. Gastfreundschaft
4. Tapferkeit und Kriegsmut
Die oben erwähnten Begriffe machen einiges deutlich: Zuerst einmal wird
deutlich, dass wohl ein großer Teil der Afghanen nicht viel über die
sogenannten afghanisch-orientalisch-islamischen Werte weiß. Zudem fällt
auf, dass Begriffe wie Menschlichkeit, Humanismus, Bildung oder
Solidarität mit anderen Menschen nicht erwähnt werden. Im Gegenteil: es
stehen Begriffe wie „Angst“ und „Respekt vor Älteren“, was meistens als
„Angst vor Älteren“ gemeint ist, ganz oben auf der Liste. Das heißt,
dass Angst vor Autoritäten und das Befolgen ihrer Gebote und Verbote,
ohne diese zu hinterfragen, als Werte an Kinder weiter gegeben werden.
Diese Werte, die zuerst im elterlichen Haus und später in den Schulen
und gesellschaftlichen Institutionen gelehrt werden, führen dazu, dass
das eigenständige kritische Denken kaum entwickelt werden kann.
Nun braucht aber der Mensch eine Bestätigung dafür, dass das was er tut
moralisch richtig ist. Ein Mensch, der das kritische Denken nicht
gelernt hat, kann nicht das eigene Handeln und die Handlungen in seiner
Gesellschaft in Frage stellen. Das heißt, er ist nicht in der Lage
herauszufinden, welche Werte und Handlungen, mit denen er tagtäglich
agiert, gut und welche schlecht sind. Also durch die Unfähigkeit
kritisch zu denken, nimmt er an, um sich selbst zu bestätigen, dass
alles was er tut, richtig und gut ist. Er ist der Überzeugung, dass
seine Werte die einzig Richtigen sind. Vor diesem Hintergrund glauben
viele Afghanen, dass ihre eigene soziale Gruppe die wertvollste und
moralisch bestens aufgestellte Gemeinschaft ist, und alle anderen
fehlgeleitet sind. Viele Konflikte und Probleme, die heute Afghanistan
plagen, rühren unter anderem eben aus dieser Denke.
Dabei kennt der Kulturkreis, in dem Afghanistan eingebettet ist, viele
Denkströmungen, die für ein kritisch, humanistisches Weltbild gestanden
haben. Der Historiker und Denker Ferdawsi zum Beispiel schrieb schon vor
eintausend Jahren, dass er an einen Gott glaubt, der den Menschen Leben
und Weisheit gegeben hat. Weisheit in seinem Sinn war die Fähigkeit,
durch das eigene Denken Gutes für sich und seine Umwelt zu tun.
Der Sozialethiker Saadi schrieb im 13. Jahrhundert:
Die Kinder Adams sind aus einem Stoff gemacht,
als Glieder eines Leibs von Gott, dem Herrn, erdacht.
Sobald ein Leid geschieht nur einem dieser Glieder,
dann klingt sein Schmerz sogleich in ihnen allen wider.
Ein Mensch, den nicht die Not der Menschenbrüder rührt,
verdient nicht, dass er noch des Menschen Namen führt.
Saadi war der Ansicht, dass die Menschen, nur dann Menschen sind, wenn
sie für einander Verantwortung tragen, also für einander da sind.
Der tanzende Sozialphilosoph und Islamgelehrte Mawlana schrieb vor rund
achthundert Jahren, dass es nur ein Heiligtum auf der Welt gäbe, das den
höchsten Respekt verdiene und dieses Heiligtum sei die „Würde
(Zufriedenheit) des Menschen“.
Hafiz, der Denker und Feingeist aus dem 14. Jahrhundert, kritisierte
stets jene islamischen Autoritäten, die gern auf Erden Gott spielten und
die Menschen in gläubig und nichtgläubig einteilten. Der Mensch sei frei
in seinem Handeln, mahnte er, er sei nur seinem Schöpfer Rechenschaft
schuldig und nicht denen, die sich selbst zu Gottesvertretern auf Erden
erklärt haben.
Der weise Dichter Rahman Baba sprach sich vor rund vier Jahrhunderten
dafür aus, die Liebe als Leitmotiv einer jeden Handlung zu nehmen. Er
wehrte sich dagegen zu einer bestimmten Ethnie gezählt zu werden. Für
ihn zählte nur der Mensch.
Das alltägliche Handeln von uns Afghanen zeigt aber, dass wir wenig von
unseren Denkern und Gelehrten gelernt haben. Da wir eben nicht kritisch
denken können, teilen wir die Welt in Gut und Böse ein. Wir betrachten
uns selbst als die Guten und die anderen als Unwürdige. Diese Denkweise
bringen wir unseren Kindern bei und in diesem Geiste schicken wir sie in
die Gesellschaft. Unsere Kinder teilen natürlich auch die Welt in
schwarz und weiß und wir wundern uns dann, wenn sie in Orlando oder
Kabul, in Kandahar oder in Herat Verbrechen begehen.
Der Krieg in Afghanistan dauert nun seit über 40 Jahren an. Bald wird
jene Generation, die einige Jahre des Friedens erlebt hat, ausgestorben
sein. Die neuen Generationen kennen nur Elend und bewaffnete
Auseinandersetzungen. Dennoch sind die Eliten des Landes nicht
kriegsmüde geworden. Immer noch kämpft fast jeder gegen jeden. Es wird
von keiner Seite die Frage gestellt, wie die Menschen, die in diesem
Land leben, es gemeinsam schaffen können, endlich diesem katastrophalen
Zustand ein Ende zu setzten. Die Frage, warum und wie lange die
Gesellschaft in diesem Elend weiter verweilen soll, wird ebenso wenig
diskutiert. Durch das Fehlen des kritischen Denkens werden in den
meisten afghanischen Diskussionen entweder das Schicksal oder die
ausländischen Mächte oder jeweils eine andere ethnische Gruppe des
Landes für die Probleme des Landes verantwortlich gemacht.
Kein Politiker, keine Gruppe im Land hat je die eigenen Taten kritisch
betrachtet und sich zu eigenen Fehlern und der eigenen Verantwortung
bekannt. Für die meisten Afghanen sind immer die anderen schuld, nie sie
selbst. In diesem Geiste werden die meisten afghanischen Kinder erzogen.
Sie bekommen kaum die Chance, das eigenständige Denken zu lernen und
können nicht die Fähigkeit zum kritischen Hinterfragen entwickeln.
Falls diese Erziehungsmethoden weiter gehen, und es sieht leider
weiterhin danach aus, wird es den kommenden Generationen kaum möglich
sein, aus dem Teufelskries des Krieges, des Fanatismus und der Armut
herauszufinden.
Die heutige Eltern-Generation sollte sich viel mehr die Frage stellen:
Wie sollen wir heute handeln, damit die kommenden Generationen durch
unsere Handlungen ein besseres Leben führen können. Diese Fragestellung
kann auch mit in die Erziehung der Kinder fließen mit dem Ziel:
kritisches Denken und Verantwortungsbewusstsein zu entwickeln.
|