از دورى كه حرف مىزنى
زنى در فكرهايم پير مىشود
سرم درد میكشد
و جای شعرهاى خوب
زنجرهها در ذهنم جير جير مىكنند
از دورى كه حرف میزنى
شب به شهر میرسد
رودخانهها باز مىايستند
و ماه از روى آبها مىپرد
از دوری كه حرف مىزنى
فصلها درهم مىريزند
زمستان در تابستان مىرسد
و زندگی مثل آه
قصهى كوتاه مىشود |