درست دوازده سال قبل از امروز در روزگاری که در دیار هجرت
زندگی میکردیم مادر عزیزم را که به مرض سرطان مبتلا بود از دست دادم .....
یگانه امید زندگی ام که هم مادر بود هم پدر هم رفیق هم مونس ....... دنیایم
در حال متلاشی شدن بود..... تنها از روز مرگ مادر نه بلکه از روزیکه پی
بردم که به زودی رفتنی است کسیکه زندگی با وجودش معنی میشود ...... هر روز
مرده ام و هر روز پس بخاطر خودش زندگی کرده ام. در آن زمان تعداد زیاد
دوستانم تازه به وطن بر گشته بودند و حس تنهایی من بیشتر شده بود. ولی با
ان هم مدیون محبت و همدردی هر یک شان استم که نگذاشتند که در خانه حبس و
بیهوش باشم به هر شکل ممکن مرا به سوی زندگی آهسته آهسته برگشتاندند....
چون تعادل روحی من برهم خورده بود و اگر مرا در کار های اجتماعی _ مدنی در
حرکت نمی آوردند امروز شاید در دیوانه خانه به سر میبردم.
از مرور خاطره ها یک نامه بسیار پر محبت و اخلاص استاد پرتو نادری دوست
بسیار ارزشمند و همدردم را با شما عزیزان شریک میسازم. و از خداوند برای
استاد و همه دوستانم سعادت و خوشبختی هر دو دنیا را خواهانم.
سلام نبیله عزیز !
پیامت را گرفتم و دریافتم که خاموشی مادر مثل آن است که چراغ آفتاب را هم
در نگاههای تو خاموش کرده است. من اندازه درد ترادرک میکنم. سال
۱۳۶۵وقتی
که از زندان پلچرخی بر امدم مادر من نیز خاموش شده بود ولی تا دو سال دیگر
کسی برایم نگفت که مادرت مرده است. وقتی خبر شدم خودم را بسیار تنها و نا
امید احساس میکردم . دلم میشد دوستی میداشتم و دستم را برگردن او می آویختم
و ساعت های درازی می گریستم تا بغض دلم را خاموش کنم ولی دوستی نبود. دست
کم دوستی که انسان دست بر گردنش بیاویزد و بغض دلش را خاموش کند
تو دست کم این سعادت را داشتی که در روزگار بیماری کنار بستر مادر بودی و
انچه از دستت می امد کردی. اگر روزی چون من ناگهان خبر میشدی که مادرت مرده
است ان گاه دلت را چگونه آرام میکردی .
برای یک لحظه فکر کن که مادرت به سفر رفته است به سفری که من و تو نیز پیش
رو داریم.
این حس دردناک بدبختی را از خودت دور کن و گرنه این حس تو را روحا می کشد .
تو برای سعادت و خوشبختی چیز های فراوانی داری . باور کن که من نیز گاهگاهی
احساس بیهوده گی می کنم تا فکر میکنم چقدر خوب بود که پرنده یی می بودم.
فکر می کنم که در ان صورت غم کمتری می داشتم .
نبیله عزیز این حس را از خود دور کن شنیده ام که ماتم گرفتن در دین ما
چندان شایسته نیست. میدانی زندگی امانت خداوند است و خداوند حتمن روزی
امانت خود را از ما میگیرد. خدای من تو چگونه به گدایان شهر حسادت می بری
ارزو دارم که روزی هزاران دختر خوشبخت به زنده گی تو رشک ببرند.
میدانی گاهی که انسان در باره مرگ عزیز ترین کس خود فکر کند و تصور می
نماید که او مرده است گمان نمی کند که پس از مرگ او بتواند زندگی کند ولی
ناچار است که زندگی کند. عزیزم زندگی خود یک ناچاریست ما ناچاریم تا زندگی
را بر دوش بکشیم پس چه بهتر که این بار را به گونه یی ببریم که بتوانیم از
زندگی خود لذت ببریم.
می دانم که قلب مهربان تو مانند یک کبوتر غمگین و پرشکسته منقار در زیر بال
غمهای خود فرو برده است ولی بدان که تو حق نداری که این کبوتر غمگین را
بیشتر شکنجه کنی . خودت را به رضای خداوند تسلیم کن انگاه خواهی دید که همه
چیز راحت می شود. برای مادرت دعا کن این بهترین کاریست که می توانی در حق
او انجام بدهی.
مگر باور نداری که ماتم گرفتن تو روح مادرت را نارام خواهد ساخت. به اطراف
خود نگاه کن تو هنوز کسانی را داری که ترا دوست می دارند به تو نیاز دارند
و این همه میتواند برای تو سعادتی باشد. سعادت هایی را که داری نادیده مگیر
شاید در دلت بگویی که تو از دل بی غم خود سخن میگویی باور کن دل من همیشه
غمگین بوده است. چیز هایی را که می نویسم نجوای یک دل غمگین است با یک دل
غمیگین دیگر.. امیدوارم پیام اینده ات از سخنان مسرت انگیز پر باشد.
پرستوی غمگین ! یک روز بهار به دیدار تو خواهد امد زندگی
مجموعه، از غمها و شادیهاست ما نباید در غم خود را ببازیم و در خوشی خود را
نشناسیم. غمهایت را با صبر بزرگ تحمل کن. خداوند صبر کننده گان را دوست می
دارد. مگر تو نمی خواهی که خداوند ترا دوست داشته باشد. حتما که می خواهی.
دروازه های صبر خدا را بر روی خود بگشای و طراوت بهاران زندگی را تماشا کن.
خدا حافظ
دوست همیشه گی تو پرتو
|