در بادی تند، جای پاهایت را در نوردیده است،
در هلمند، جنگِ تریاک در گرفته است،
و داعشیان در "کوت"،
کودکان را گردن زده اند،
پرنده ها از آشیانه هاشان پریده اند،
و درخت ها در آتش می سوزند،
شلیکِ مسلسل ها رویا هایم را از هم می درند،
همانندِ
پلنگی هار و گرسنه،
می جویمت و در تفسارِ تموزی داغ،
باد همچنان می وزد بر شن هایِ کنارِ دریا،
و در وحشتِ تنهایی، حیرانِ زنده گی مانده
ام،
در معصومیت مسافرانی که کنار جاده ها تیر باران می
شوند،
و فریاد شان به خدا هم نمی رسد.
در کجا نگویندت:" بالایِ
چشم تو ابروست!"،
و گلوله ای بر سایه سارِ تنهائیت شلیک نکنند،
و خون از کناره هایِ غروب نریزد،
می بینی که دار ها بر افراشته اند،
و هر روز انسانیت را بر دار می کنند،
و دلقکانی چند بر گردش تکبیر می کشند،
و زمین و زمان سوگواران اند،
و وسعت تنهایی ام را کسی نمی داند،
وقتی کنار دریا ردِ پایت را می جویم،
باد همچنان زوزه
وحشتناکی می کشد،
و در خت ها "چپ" و "راست" خم
می شوند،
و پرنده گان به جا هایِ امن تر پریده اند،
و تنهایی در آشیانۀ من و تو،
دهکده
هایِ مان بارِ فقر بردوش می کشند،
وقتی در آستانه شصت ساله گی ام،
سالیان درازی را زخم خورده ام،
ضیافتِ شام ترتیب داده است،
و هنوز می جویمت بی آنکه نشانی یی از تو داشته باشم،
سرگردانی هایِ مان را می شود قسمت کرد؟
وقتی در توت زارانِ شمالی درنگ می کنم،
و وقتی در انار زارانِ قندهار اتراق کرده ام،
و آن گاه که در پسته لیق هایِ بادغیس دم گرفته ام،
کوله بارم پر از گریه های مادر است،
و اشکِ شورِ خواهرانم که از "نیمه
های دوم شصت"،
خون دل می خورند و من
هنوزت نیافته ام.
درد هایی که در زیرِ پلِ سوخته جاریست،
و در دودِ همزادانِ تریاک خلاصه می شوند،
اسکلتِ دردمندم را عصر ها در زیر دود می نمایانند،
آن سو تر در حاشیه هایِ جاده،
و شام ها جسدم را یاران در بیهوده گی،
در گورستانی در دور دست به گور می سپارند،
و شاید کودکانم در دور دست هایی دیگر،
هنوز باوردارند که بر می گردم.
دریا هایِ مان دیگر خشکیده اند،
با باد هایِ مخوف به دور دست ها کوچیده اند،
پرنده یی در این حوالی نیست،
بیهوده گی هایِ زنده گیم رسته اند،
و تو در ناکجا آبادی موهوم،
در خانۀ که درِ بازی دارد،
و پنجره هایش آشیانۀ نگاه هایی نیست،
با رویا هایِ دیگرم مرده ای.
باورم
نمی شود که مرده باشی،
شاید چیزی به پایانِ سفرم نمانده است،
کویری را ماند با سینۀ چاک چاکش،
و خار هایِ نحثِ بیابانی متروک،
که تنها ساکنانش سوسمارانِ ترسناک اند،
که از عطش غمگنانه یی نفس نفس می کشند،
تا مگر این قیامتِ خونین را پایانی باشد.
|