منم که بادم آوارهیی ز گردونم
که فکر میکنم از پشت کیستم چونم
که فکر میکنم از پشت ابرها باشم
که بیتوقفم اندیشههای هامونم
دو چشمم آینه دارانِ اهل قونیه اند
چنانم آه که شوریده حالِ اکنونم
و دستهای من از باغهای شیرازند
که طوطیان خراسان شدند مجنونم
که فکر میکنم از مولیان ترانه شدم
زبوی جویش امروز نیز افسونم
که فکر میکنم اول وزیدم از یونان
بلیتسم من و منظومههای وارونم
زمانهییست شکوه رضیه سلطانم
گهی کنیزی در بارگاه هارونم
که فکر میکنم از نسل آب بگسستم
ز دست خشک سریهای خود، امازونم
مدرن گشتم و ماهِ دگر شد از من عشق
کنون که پست مدرنم دلِ دگرگونم
معاصر استم با هر زمانهیی لیکن
ز پشت هر که منم آتشیست در خونم
وگرنه این من و خورشید با همیم شبیه
همین قدر که من از هر مدار بیرونم
ز پشت هر که منم هر که ام همینم باز
که فکر میکنم آوارهیی زگردونم
|