ممکن است در یک نگاه متوجه تناقضی شویم که در عنوان بالا رخ داده است. واقع
اما این است که این تناقض در عنوان نیست، تناقض در پارادایمی است که این
عنوان بهمثابه یک دال یا نشانه از آن نمایندگی میکند. در یک نظام معنایی،
نشانهها اغلب یک بار دو سویه را با خود حمل میکنند. به این معنا که
دالها یا نشانهها، نه صرفاً پدیدههای زبانیاند و نه مجردات و انتزاعیات
عینی و فارغ از زبان. امر عینی بهخودیخود فارغ از ذهن ماست، اما برای
اینکه تبدیل به یک مفهوم شود و درکی از آن شکل بگیرد، مستلزم مواجهه با
ذهن و زبان ماست. مثلاً وقتی ما میگوییم: سنگ. این سنگ یک پدیدهی صرف
مستقل از ذهن و نظام معنایی که بهوسیلهی زبان شکل میگیرد نیست، بلکه سنگ
دقیقاً یک نشانهی زبانی است. ممکن است در یک نظام معنایی دیگر واژهی
دیگری بهعوض «سنگ» معنایی را افاده کند و تصویری را خلق کند که از یک
موجود سخت و جامد انتظار داریم که عبارت از همان سنگ در زبان ماست، اما در
هر صورتش برای اینکه ما چنین موجودی را بشناسیم و بهنحوی با آن ایجاد
رابطه کنیم، نیازمند بهکارگیری زبان و نرمافزار معنایی هستیم.
این نمونه را از آنرو آوردم که میخواستم بگویم نشانههای زبانی در عین
آنکه مولود زبان و نظام معنایی ماست، ریشه در بیرون از زبان، یعنی ریشه در
امور عینی نیز دارد و بالعکس. بدینلحاظ است که وقتی میگویم «مدرنیسم
سنتی»، این تنها یک تناقض زبانی نیست. واقعیتی است که در زبان به فهم
درآمده است. بهبیان صریحتر، این تناقض در وضعیتی است که ترکیب «مدرنیسم
سنتی» نشانهی آن وضعیت است. این تناقض در متن اجتماع ما و حقیقتهای
اجتماعی ما نهفته است. لذا، اگر فراتر از عبارت این عنوان، به سراغ مدلول
آن برویم، فکر میکنم این نوشته به هدف خود رسیده است.
گویا جدالی بر سر این مسأله نیست که: در افغانستان تحول فکری عمیق و
ریشهیی اتفاق نیفتاده است. رونما شدن تحول فکری ریشهیی در یک جامعه با
یکسری مقومات و بنیادهایی همراه است که این تحول به مدد آنها امکانپذیر
میگردد. یعنی فکر اساساً یک پدیدهی خنثا و ساکن در نقطهی صفر نیست. هر
تحول فکری بهمحض پدید آمدن، بر تمام بخشها و جوانب اجتماعی زندگی
انسانها اثر میگذارد. شاید تبیین این ادعا بهشکل معکوس، بهتر فهم گردد:
هر تغییر بنیادینی که در زندگی اجتماعی انسانها پدیدار گردد، گویای این
حقیقت است که در بنیانهای فکری آن اجتماع تحولی پیش آمده است. ما چنین
چیزی را در افغانستان نمیبینیم و آنچه در ساحت فکر و عمل مشاهده میشود،
شبحی از یک تحول است. فقط تصویری غبارزده از تحولاتی که جهان غرب در ساحت
نظری و عملی سالهاست که به آن دست یافته، هرازگاهی در این کشور ظاهر
میشود. شاید با اندکی احتیاط بتوان برای تصویرسازی بهتر این مسأله، همان
تمثیل غار افلاتون را بهکار برد: سایههای ضعیف و شبحگونی که در برابر
تابش یک نور خیره، چهرههای غلطاندازی از انسانهای واقعی را بهنمایش
میگذارند. اما در واقع آنها سایههایی بیش نیستند. تحول فکری و تغییر
عینی جامعهی ما گرفتار چنین وضعی است. در واقع هرآنچه از تجدد و
استلزامات این تجدد مشاهده میشود، سایهها و صورتهای مجازی یک تجدد
واقعیاند.
تحول فکری بنیادین در یک جامعه به آن تحولی گفته میشود که قابلیت انطباق
با واقعیتهای عینی را داشته باشد و بر همین سیاق؛ تغییری که در حوزهی
تجربی یا عملی شکل گرفته، بدون افتادن در دام تناقض، باید بتوان آن را
بهوسیلهی فهم نظری یا فکری جامعه صورتبندی کرد. بیان واضح این مسأله این
است که نظریهها باید آزمونپذیر و قابل تجربه باشند و تغییرات اجتماعی
غیرنظری، مثل تحول در ساختار یک شهر، نوع حکومتداری عملی، نگاههای
اجتماعی و تعامل انسانها با یکدیگر قابلیت صورتبندی نظری را داشته باشند.
اگر از وجود نظریهیی در یک جامعه سخن بگوییم و برآیند آن را نتوانیم در
ساحت تجربی ببینیم و یا از تحول عینی و تجربییی حرف بزنیم که مبنای نظری
نداشته باشد، آن نظریه و تحول واقعی نیست؛ سایهیی از نظریه و تحول است.
این یک وضعیت است، وضعیتی که یک تناقض را در بطن خود میپروراند. در حوزهی
عمومی این وضعیت اغلب در حالتهایی پدید میآید که جامعه میان دو وضعیت
دیگر در نوسان باشد. محض نمونه، جامعهیی که از دل سنتهای جزمی و ریشهدار
بیرون آمده (یک وضعیت)، اما هنوز نتوانسته بهشکل واقعی جذب مدرنیته شود
(وضعیت دیگر)، دچار این وضعیت پارادوکسیکال میشود. در مقام تعریف، چنین
جامعهیی را نه میتوان سنتی بهتماممعنا خواند و نه هم مدرن. در برزخی
میان سنت و مدرنیته قرار گرفته و از هردو تأثیر میپذیرد. صورتش مدرن است
اما محتوا هنوز از سرچشمههای سنت آب میخورد.
افغانستان کنونی گرفتار چنین وضعیتی شده است. سایهی مدرنیسم ناقص، با
بدنهیی که درگیر سنت است، درهم آمیخته و یک تناقض تمامعیار را از خود
بهنمایش میگذارد. سخن از آزادی بیان است، اما کسی حق ندارد از باورهای
فردیاش
–که
ممکن است در برخی از موارد با باور عمومی سازگار نباشد- حرف بزند. همهروزه
حقوق بشر نشخوار میگردد، اما چوب تکفیر تنها وسیلهی برخورد نهادها با
افراد دیگراندیش است. در یک کلام، تفکیک میان حوزهی خصوصی افراد و حوزهی
عمومی نهادها و اجتماع وجود ندارد. در حوزهی سیاست نیز همین داستان آشنا
بازتولید میشود: تفاهم و همپذیری ورد زبان تمام سیاستمداران کشور است،
ولی دیده میشود که چه فاصلههای موحشی بین آنها دهن باز کرده و تنها چیزی
که وجود ندارد، همین تفاهم و درک دیگری است. در سطح شهر و اجتماع خبر از
کافه و پرسهزنی و گفتمانهاست، اما کافهنشینها و پرسهزنها جز زخم زبان
و فحاشی چیز دیگری عایدشان نمیشود، تازه عدهیی از آنها شانس بیاورند که
مورد تجاوز جنسی قرار نگیرند... . مجموع این حقایق چهرهیی را ترسیم میکند
که نمیتوان تناقض فاحش نهفته در آن را نادیده گرفت؛ تناقض گیرافتادن در
مدرنیسم و سنت
|