جام جان
زندگانى
رج خود را به كدام سو بردى
و چه ميبافى
رنگهاى عشق را بر دار
ببر ودارش زن
نقش پُر كارش زن
از چه ميلافى
زندگى ختم است
گر نميبافى
عشق را حد اقل
گرهى محكم زن
لاف كمتر زن
بباف و هم بلاف!
لاف ها در زندگى امروز
بيشتر جا دارد
بى وفايى عادت ديرينه اس
به كجا يك دلك بى كينه اس
كه ببافى ان را
به كجا رنگ نشاط و خنده س
كه بلافى ان را
رج خود را سويى
مهربانى وخدا كن
رنگها را با صدا
همسو كن
زود زود رفو كن
لحظه را سخت نگهدار كنار دستت
گر هى محكم زن
نرود از دستت
رفته و نامده را
دارِ تقلايش زن
كمى اصلايش كن
كه مزاحم نشود
شانه خوش بختى را
كه برويد ز تار تار تنت
شور شور بختى را
تو فقط ميبافى
تنها خدا
بقيه رنگى نيست
لا تناهى بشود قالى ات
با خدا وروشنى
پُر شود از مستى
جام جانت
و تن خالى ات
ميترا -مهر
كسى نديده از اين دست ها طلوع بهار
به پا سدارى گل ها نيامدند به كار
كه درٓنْد، پيرهن زن به تنش در كو چه
ضحاك ديده هاى ملتمس مردم خوار
ز دل ِ زن بكٓنٓدْ زنگ كهنه وحشت
اگر كه مرد كند ديده هاى خويش مهار
چه شد به مردى و ايمان چه اتفاق افتاد؟
كه زلف دختركان حلقه شد به گردن دار
كسى زجبريل پاك دامنى و عفاف
نداد وحى وپيامى ،نه ذكرو واستغفار
خداى عشق شود ناجى نجيبه شهر
و گرگ شب بدرد ديده هاى گرگ هار |