در یکی از روز های تابستان که هوا خیلی گرم بود در ایستگاه
سرویس در کنار خانم مسن که در گوشۀ نشسته و منتظر سرویس بود،سلام گفته
نشستم .ازحال و احوالش پرسیدم . او با چشمان کوچک و رخسار های برآمده با آه
و ناله گفت، به شهر میروم برای عید سودا میخرم .
خیلی قمیتی شده .هر سال که ماه مبارک رمضان میرسد تجاران ظالم نرخ ها را
بلند برده همه چیز، خوراکه و پوشاکه قیمت میشود. بچیم ،ماه مبارک رمضان مرگ
غریبان است،این را گفته و به فکر فرو رفت ،بعد از مکثی گفت ، باز این عید
... آه ، سوزان کشیده گفت: همه چیز برای پولدار ها خوب است نه بما ... از
نگاه های خسته اش معلوم بود که درد بزرگی را بر دوش میکشد. سراپا گوش بودم
و با تکان دادن سر حرف هایش را تائید میکردم.او ادامه داد؛برای یتیم های
دخترم چند متر تکه میخرم ، طفلک ها از سال نو تا به حال هر روز می پرسند ،
بی بی جان چه وقت برای ما کالای نو میخری ؟ امروز فردا کرده چند ماه را
سپری کردم .
گفتم خاله جان ، پدر شان را چه شده ؟ با صدای گریه آلود ادامه داد؛برادر
زاده گگم نجیب جان خداوند بیامرزدش . بسیار جوان خوب ، با ادب و مهربان بود
. همیشه میگفت ،عمه جان تشویش نکو مه بچه ات هستم. راست میگفت . با گوشه
چادر سیاهش اشک هایش را پاک نموده گفت: برادرکم (پدرش)زهره ترق شد .مادرکش
به مرض ها گرفتار شده فلج شد.چادر خود را با هردو دست برروی خویش گرفته
میگریست .
به زحمت جلو اشک هایم را گرفتم با صدای بغض گرفته گفتم : خاله جان توبه کن
، دختر و نواسه هایت زنده باشند. بعد از هق هق دوامدار کمی آرام شد و چنین
ادامه داد ؛ خاکش شوم جوان 24 ساله بود . از فاکولته خلاص شده بود، بسیار
تلاش کرد تا کار پیدا کند. دفتر به دفتر رفت , هرقدر تلاش نمود کار پیدا
نکرد . بناچار به اردوی ملی شامل شد . چند ماه نگذشته بود که دولت پاکستان
ولایت کنر را در زیر باران راکت و خمپاره به جهنم تبدیل کرد. دهها سر باز و
افسر سرحدی مارا شهید نمود. قوماندانشان قصه میکرد«جوانان نامراد مردانه در
مقابل دشمن جنگیدند . واقعا سر دادند و سنگر ندادند ». در همان روز های اول
تابوت نجیب جان را با جوانان نامراد دیگر تسلیم خانواده هایشان نمودند.
بیمرم حیف جوانی شان .
گریه مجالش نداد با صدای بلند میگریست ،همه آنانیکه در ایستگاه منتظر سرویس
بودند ، متوجه ما شدند. اگرچه چیزی نوی نبود زیرا همه مردم میدانستند که
هیچ مادر و خواهری در این وطن دل خوش و بیغم ندارد اما با دیدن این وضع همه
متأثر شدند.
سرویس رسید. همه سوار موتر شدند. من به پهلوی آن زن نشستم .غرق غم و اندوه
بودم فاصله راه را نفهمیدم ، نگران با صدای بلند صدا زد : مراد خانی کسی
است ؟ خاله صداکرد پائین میشه. دستش را گرفته از پله های موتر پایان شدیم.
جاده ها مزدحم بودند، دست بدست آهسته آهسته از لابلای موترها گذشتیم خاله
گفت : بچیم یکبار زیارت میروم دعا کرده بعداً بطرف مسجد پل خشتی و کوچه
مندوی میروم . هردو بطرف دروازۀ زیارت روان شدیم . زنان و کودکان زیاد در
رفت و آمد بودند . خاله با صدای بلندبسم الله گفته داخل زیارت شد ، من هم
به تعقیب او داخل شدم .
برروی مرقد زیارت تکه های زری را که در زیر نور چراغ ها جلایش خاصی داشتند
و بر شکوه و زیبا یی آن افزوده بود، گسترده بودند. در فضای زیارت بوی عطر و
دود چوب عنبر انباشته شده بود.در گوشه راهرو دهلیزمردی با چوب بزرگ دردست
نشسته بوتهای مراجعین را جوره و کنار هم میگذاشت. در هنگام خروج هر نفر
برایش پول میداد.
هرکس که به داخل زیارت می آمد یک یا چند دستمال از دکان جوار زیارت می خرید
و بر توغ های زیارت می بست و چیزی که توجه ام را جلب نمود دو سه خانم که به
حتم سمت مجاور زیارت را داشتند، دستمال ها را باز نموده بداخل خریطۀ بزرگی
می انداختند. خاله هم دستمالی که با خود داشت بر توغ آن بست .در آن واحد
همان خانم ها دستمال را از توغ باز کرده در خریطه بزرگ جابجا نمودند.
بعد از دعا خواندن بطرف صحن زیارت رفتم ، تعدادی از خانم ها بدور هم نشسته
با هم از درد ها و غم های شان قصه می کردند و میگریستند. دخترک ها ی خورد
سال صدا زدند ، هله خیرات آوردند.
در یک گوشۀ حویلی آن دیگدانها برای نذر پختن وجود داشت . خاله گفت ؛ بچیم
حالا روزه است بعد از روزه هرروز در این جا مردم گوسفند ها را حلال کرده می
پزند . سیر ها ی برنج را پخته و خیرات میکنند. خداوند مرادشان را داده
...اشک هایش چون دانه های مروارید بر رخسار خسته اش جاری بود.
|