کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

غلام حیدر یگانه
 لندن – ۱۳۹۵ ش (۲۰۱۶م)
 

    

 
حسنِ کوچک

 

 

                           حسنِ کوچک

 

 

حسنِ کوچک میخواست با دیگران بازی کند، اما قدِ او آنقدر خُرد بود که کسی به او توجه نمیکرد.

یک روز، کودکان از کنارش گذشتند و به کوچههای دیگر پیچیدند. شاید آن‌ها به سوی باغ و میدان بازی میرفتند. حسن هم به دنبالشان براه افتاد؛ ولی، در همان دقیقه‌های اول، از آن‌ها پس ماند.

کودکان از چشم حسن، غایب شدند. حسن، غمگین به دنبال آن‌ها می‌رفت که یک‌بار، پایش به زنجیرکی پیچید و او به زمین افتاد. حسن از دیدن زنجیرک، خوشحال شد. در انتهای زنجیرک، یک کلید هم آویزان بود.

او، فوراً فهمید که این زنجیرک را یکی از کودکان، گم کرده است و آن را برداشت و در جیبش گذاشت.

او هنوز صدای گپ و خنده‌ی کودکان را از دور می‌شنید و زود زود، گام بر می‌داشت که ناگهان پایش به دُگمه‌یی خورد که در راه افتاده بود. دگمه، خیلی قشنگ بود. حسن را خوش آمد؛ آن را گرفت و با خود نگهداشت.

او نمی‌توانست به کودکان برسد، ولی می‌خواست پیشتر برود و ببیند که آیا دیگران در همان نزدیکی بازی می‌کنند و یا به جای دورتری رفته اند.

 

      حسن، باشتاب در راه، گام برمی‌داشت. او حالا، فکر می‌کرد که شاید باز چیز دیگری نیز بیابد. و براستی هم بعد از چند دقیقه، این‌بار، چشم حسن به یک سکه‌ی سفید افتاد. حسن با خوشحالی آن را هم از زمین گرفت و در جیبش گذاشت.


نزدیک غروب بود و کودکان برگشته بودند تا به خانه‌های خود بروند. در کوچه، مادری، پسرش را ملامت می‌کرد: من به تو پول دادم که نمک بخری... !

پسرک، جیب‌هایش را می‌پالید؛ ولی، سکه اش را نمی‌یافت. و نمی نمی‌دانست چه جوابی به مادرش بدهد.

حسن، از دور با صدای بلندی گفت: پول شما را من پیدا کرده ام، بیایید بگیرید                      !
کودک و مادر، بزودی آمدند؛ سکه‌ی خود را گرفتند و از حسن، خیلی تشکر کردند.


در این وقت، مادر دیگری پسرش را سرزنش می‌کرد و می‌گفت: باز هم دُگمه‌ی پیراهنت را گم کردی؟


کودک نگران بود. و حسن، فوراً رو به‌سوی آن‌ها صدا زد: دُگمه‌ی شما را من یافته ام، بیایید بگیرید!

آن کودک و مادر هم آمدند؛ تشکر کردند؛ دُگمه را گرفتند و از حسن، بسیار خوشحال شدند.

 

    در عرض راه، حسن متوجه شد که کودکی به هر سو می‌رود و با غمگینی چیزی را جست‌و‌جو می‌کند.

حسنِ کوچک فوراً فهمید که حرف از چه قرار است و با خوشحالی کلید و زنجیر را از جیبش بیرون آورد تا به صاحبش بدهد.

      کودکان آن روز به دور حسن جمع شدند. همه فهمیده بودند که حسن کوچک، می‌تواند دوست خوبی برای آنان باشد. هرکس می‌خواست اول با او دست بدهد. مادران و کودکان، با دقت سر و پای حسن را نظاره کردند و او را بسیار پسندیدند.

همه‌ی آن‌ها، حسن کوچک را تا دروازه‌ی خانه‌اش همراهی کردند و بسیاری از کودکان، قرار گذاشتند که فردا با حسن بروند و در باغ بازی کنند.

                                      (پایان)

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل             ۲۶۶      سال  دوازدهم          جوزا/ سرطان     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی      شانزدهم جون   ۲۰۱۶