شده به خودت فکر کنی
به زندگیای که از دستت میلغزد
و نگهش میداری؟ باز میلغزد،
باز نگهش میداری
مثل ماهی قرمزی که یک موج میآوردش
یک موج میبردش
خودخواهی در من حفرهی جذام شده
دهان که باز میکند …
هر چه را از جنس «من» نباشد
میبلعد
و به گور دست جمعی «لامن» میسپارد
به تار موی ریخته ازسرم
بیشتر از دیوارهایی فکر میکنم
که «چین» را و ترا از من جدا میکند …
سوگواری برای دیروز…
قصهی برف به تابستان است
و من قدر خندههای بلند و بی ترتیبم را میدانم
چرا نگران دستهایی که پس میزنند، باشم
جایی که اینهمه دست برای فشردن، دراز است
جایی که خوشبختی فردی ست
چقدر دلپذیر است
آغاز دوستیهای تازه …
چیدن مهرهها در نرد شطرنج
برای بازیگری که هیچ بازی را به او نباختهای
پوشیدن پیراهن نو با دکمههای بسیار
به رنگ سپید بی لک قهوهی سرد…
نگران یک تار موی ریختهات باش
برقص به ساز «ماَنیک مندی»
«سلفی» بینداز در عطسه…
عصر ما، عصر مانیا است..
عصر خود شیدایی مفرط
عصر کارناوالهای بزرگ
با گزینهی صورتکهای بیشمار
و ما ماَنیکی های قهاری هستیم
که فقط به خود خدمت میکنیم…
"زینت نور" |