برایت شعری نمی توان گفت
مادامی که پاکیزه ات
بدینسان
دور و خورشید وار
فرا می ایستد
از ابرِ شعر شاعران
آلودگی بایدت
تا به شعر در آیی
که نبایدِ همواره ای
و اندکی گاهی آلودستی اگر
به گریه است
ابرچینِ کلان دست شایدت
که شعرابرها
به سانِ کوهی از پشم آبگین
به پستو گراید
تازه تا
زیبای آفتاب بتاب شود
با این حال، جرعه ای اگر نیوشای شعر باشی
به چهره ام بنگر
که دایرگان فروبسته اش
چه سان با پرگار ناخنهای تو فراخ می شوند
و به گونه های سرما زده ام
که از گونه های نورسِ آتشی رنگ تو
رنگ می گیرند
و به پریشانی ام
که بودنت نقض اش می کند
و به زیبایی خود
که هر پگاه و بیگاه
وردی این چنین بر زبانم جاری می سازد :
خوشا خنکای نسیم
وزان بر آن زیبایی طراوت ناک
بر آن درخت سیب پر شکوفه
که یک گل ات
به هزار است
و هزار گل شکفتن ات
آرزوی
هزارساله است
اما شعر
آیا راه به جایی برده است؟
مگر نه این است
که هر شکست شعری می زاید
و پیروزی سترون است
زیرا که دُل
و سرنای می رود
یا دستکم شیپور می زند
و یا دست زیاد ، فاتحان از دهان پر ستاره ی روشن اندازها شان
شادیانه هوا می کنند
و پیروزی اگر هنوز زیادت کند
گوسفندی
گاوی
یا اسیری را سر می برند
حساب شعر
- به راستی -
از پیروزی جداست
زیرا که شعر قواله ی شکست است
و هر که برای هر که
شعری می گوید
در برابر او
به شکست خویش اعتراف می کند
|