یعقوب یسنای
گرامی طی یک مقاله طولانی با عنوان «تأملی درباره فهم مرگ» منتشر شده در
روزنامه هشت صبح، از مردن زنده یاد محب بارش سخن گفته و به این بهانه، نگاه
مفصلی به پدیده مرگ، معنا، زبان و واقعیت انداخته است. یسنا در بخشی از این
مقاله گفته است: «زبان
بستر معنا و بستر اتفاق و رخداد معنا است.»
و کمی پایین تر نوشته است: «ژرف ساخت و اساس معنا بر فقدان و گمشدگی
گذاشته میشود.»
و بعد گفته های طولانی و درازدامن را مبتنی بر این دو انگاره، در ادامه
مقاله مطرح کرده است. صورت مسأله یسنا در مقاله مذکور همین دو انگاره است و
کلیت مقاله را بر مبنای آن ها که در متن مقاله حیثیت اصول را دارند، باید
فهم کرد. اما به باور من این صورت مسأله نادرست است. حالا عجالتن چند نکته
را بدون شرح و بسط، عنوان وار اشاره می کنم.
یک: معنا را موجب فقدان
دانستن، خوانش یک جانبه و فراموشکارانه از زبان و معناست نه تأمل هستی
شناسانه و معرفت ورزانه. مبنای این خوانش، یک نگاه منفعت گرایانه و
پوزیتویستی از زبان است که امروزه کسانی چون نوام چامکسی، ریچارد رورتی و
دیگران دارند. چامسکی در کتاب «زبان و اندیشه» زبان را موجب گم گشتگی انسان
می داند، با این استدلال ضعیف که زبان مبنای اندیشه است، اندیشه خالق صنعت
و صنعت ابزار قدرتمندی برای از خودبیگانگی و گمگشتگی انسان. و هاوکینگ در
بحث از کیهان شناسی همچون هایزنبرگ به عدم قطعیت متوسل شده، مسأله عدم
امکان برگشت انسان به رحم مادر را مطرح می کند. یعنی انسان هر لحظه در حال
دور شدن است. دال عینی بحث هاوکینگ صنعت و مظاهر تمدن مدرن است که با
استفاده از بحث چامسکی، خیلی خوب می توانیم آن را به پیامدهای زبان و معنا
تحویل بدهیم. بخش اخیر ادعای چامسکی به کنار، ما مسأله هاوکینگ را می
پذیریم. حالا اشتباه کار در کجاست. اشتباه در این جاست که یسنا در نخست
گفته است «زبان بستر
معنا و بستر اتفاق و رخداد معنا است.» چرا اشتباه است:
الف: نخست پیشنهاد می
کنم که بهتر است یک تفاوتی میان معنا و رخداد قایل شویم. معنا اساسن یک امر
زبانی است و از منظر پدیدارشناختی، معنا هیچوقت رخ نمی دهد؛ اما سوی رخداد
هماره به بیرون از ذهن است. امر واقع با رخداد قابلیت تبیین بهتری دارد تا
یک امر ذهنی و زبانی.
ب: زبان کارکرد
ابزارگرایانه ندارد و فقط بستر معنا نیست؛ ما نیز خود را در زبان پیدا می
کنیم. همان بحث هایدگر است که می گفت زبان خانه هستی است. هستی در زبان
منکشف می شود. ما چگونه فهمیدیم که ژرف ساخت معنا بر فقدان و گم شدگی نهاده
شده است؟ از چی رهگذری به این انگاره رسیدیم؟ لابد باید بگوییم زبان؛ زبانی
که معنا را ساخته است. آن بحث کلاسیک در منطق را به خاطر بیاورید که شخصی
می گوید من در زندگی خود حتا یک حرف راست نگفته ام. این ادعای شخص می تواند
شامل خود این حرفش هم باشد، پس یعنی این که حتا این جمله آن شخص هم راست
نیست. حالا مگر نمی تواند این که می گوییم معنا اساسش بر گم شدگی نهاده شده
است، در صدد خلق و تبیین یک معنا هستیم، خودش یک انگاره فاقد و گم شده
باشد؟
دو: یسنا نوشته است: «
انسان پیش از زبان داشتن، یا پیش از تجربهی زبان، یک حیوان است و مانند
حیوانات غریزه دارد.» و اندکی پایین تر اضافه کرده است: «... حیوانات دیگر
نسبت به واقعیت چیزها دچار فقدان و گمشدگی نمیشوند...» و به باور من این
یک مغلطه است؛ به تعبیر فیلسوفان کلاسیک، تالی این باور مقدمش را نقض می
کند. چرا:
الف: استاد یسنای گرامی
اگر کتاب «حقیقت و روش» گادامر را می خواند، بدون شک چنین چیزی را در خصوص
زبان، انسان، حیوان و گمگشتگی نمی نوشت. گادامر به تعبیت از هایدگر، (که
یسنا آن سخن هایدگر را می پذیرد)، خیلی صریح می گوید: «حیوان جهان ندارد.»
چرا؟ چون «حیوان زبان ندارد.» در عالم بی زبانی، سخن گفتن از معنا و معنای
جهان نه مقدور است و نه معنادار و بر این مبنا، در بی جهانی و بی معنایی،
آیا می توان گفت « حیوانات دیگر نسبت به واقعیت چیزها دچار فقدان و گمشدگی
نمیشوند...»؟ کدام واقعیت؟ کدام چیزها؟ ماحصل سخن گادامر این است که حیوان
چون نمی تواند ادعا و تخیل خود را بیان کند، آن ادعا و تخیل نامنکشف و
پنهان می ماند و هرچیز پنهان، قاعدتن دچار فقدان است: فقدان قدرت برای بروز
و ظهور خود، فقدان تغییر، فقدان نقد. این فقدان ها باعث می شود که حیوان
اصلن متوجه فقدان و گم شدگی خود نشود نه این که نتیجه بگیریم در حیوان
فقدان و گم شدگی وجود ندارد.
ب: ما چرا باید به این
باور باشیم که زبان و معنا انسان را دچار گم شدگی می کند و در حیوان این
امر اتفاق نمی افتد؟ چگونه به این باور رسیدیم؟ و اصلن چگونه توانستیم این
را آشکار و بیان کنیم؟ صغرای این مسأله این است که ما چون زبان داریم، در
زبان خود خلق معنا می کنیم و در باره معناهایی که خود جعل کرده ایم، می
اندیشیم و آن معناها را با امور واقع می سنجیم. سرانجام مجموعه این موارد
موجب پدید آمدن یک باور می شود، حالا هر باوری، مثلن همین باور گم شدگی به
وسیله معنا. اما کبرای مسأله این است که زبان و معنا اگر نمی بود، ما هرگز
هیچ تصوری نسبت به جهان و اتفاقات و رخدادها نداشتیم و با خود نیز بیگانه
بودیم. وقتی می گوییم زبان و معنا ما را گم کرده است، دستکم باید بپذیریم
که اگر آن گمشدگی ما توسط معنا درست هم باشد(که نیست) ،دوباره توسط همین
زبان و معنا به آن پی برده ایم.
سه: معنا اساسن یک تجربه
هرمنوتیکال است. ما در معنا به هستی خود می اندیشیم و آن را برای خود آشکار
می کنیم و بعد می توانیم آشکارگی هستی را برای خود تأویل بکنیم و نتیجه یی
از آن بگیریم. در نتایج ممکن است انسان ها به راه های متفاوت و گاه مخالف
بروند، اما از این اصل گریزی نیست که فراهم آورنده این تجربه، خود زبان و
معناست. لذا، منطقن نمی توان گفت اساس معنا بر فقدان و گم شدگی گذارده شده
است. فقدان در هستی انسان است نه در معنایی که هم مخلوق است و هم لغزنده و
شناور یا متغیر. معنا اگر دارای فقدان است یا کمال، در زبان محصور است، اما
فقدان هستی فراتر از امر زبانی است و شکاف های هستی شناسانه را نمی توان با
اتفاقات زبانی پر ساخت.
حرف آخر: زبان و معنا تنها
امکان کشف و آشکارگی حقیقت هستی انسان است. انسان به وسیله جعل معنا در
زبان، این هستی را برای خودش معنامند و اندیشه پذیر می سازد. لذا، معنا
فقدان و گم شدگی انسان نیست، کشف و درک این فقدان و گم شدگی است.
|