دختر و پسر سوداگر، دو گانگي بودند و خيلي به يكديگر شباهت
داشتند. سوداگر، پسر و دخترش را بسيار دوست داشت و وقتی که از شهر، بازگشت،
براي دخترش، یک شال ابریشمی آورد و براي پسرش هم یک عرقچینِ بخملی.
اما، دخترك که تحفه ها را دید، از عرقچین، بيشتر خوشش آمد. بخملِ عرقچین،
خیلی خوشرنگ بود و آینه چه هایی که بر آن دوخته بودند، همه خانه را روشن می
کردند. دخترك خیال كرد كه پدرش، تحفهء بهتر را به برادر او داده است.
اما، پسرك، شالِ خواهرش را خيلي پسندید. شال، گلهاي زيبا و بوي خوشي داشت
و او فكر كرد كه پدر، بهترین تحفه را به خواهر او آورده است.
زن سوداگر به دخترش گفت: عزيزم، عرقچین را بیشتر، پسر ها می پوشند. براي تو
اين شال قشنگ، بهتر است.
او به پسرش هم گفت: بچه ام، اين شال دخترانه است. پسر ها، بيشتر، عرقچین را
خوش دارند.
پسر و دختر سوداگر، بازهم راضي نشدند. دخترك فكر مي كرد كه بهتر است آدم،
پسر باشد و پسرك هم فكر مي كرد كه بهتر است دختر باشد.
سوداگر، خيلي مانده شده بود و اسپش هم خيلي ذله بود. او از پسرش خواست تا
در آب دادن به اسپ، كمكش كند و زن سوداگر هم از دخترش خواهش کرد تا در دم
کردن چای با او همکار شود.
باز هم دخترك فكر كرد كه كار آسان تر را به برادر او داده اند و پسر هم
خیال كرد كه كار آسان تر به خواهرش رسیده است و هردو از پدر و مادر
رنجيدند. پسر در دلش آرزو مي كرد كه به دختر تبديل شود و دختر هم مي خواست،
پسر باشد.
سال ديگر كه سوداگر به شهر رفته بود، يك روز، باران باريد و رنگين كمان در
نزدیک خانه، ظاهر شد. دختر و پسر سوداگر بزودی خود را به رنگين كمان
رسانيدند؛ هر دو از زير آن گذشتند و ديدند كه دختر، بدل به پسر شده و پسر،
بدل به دختر.
آنها خيلي خوشحال شدند. البته، باز هم هردو، مثل اول به هم شباهت داشتند و
کسی نفهميد كه دختر و پسر سوداگر، بدل شده اند.
وقتی که سوداگر از شهر بازگشت، هریک از پسر و دخترش فكر مي كرد كه پدر،
تحفهء قشنگ تر را به او خواهد داد.
سوداگر به دخترش یک قالیباف جیبی آورده بود. این دستگاه کوچک، هرگونه قالین
را با نقش ها و گل ها و مرغهای رنگارنگ، می بافت.
سوادگر به پسرش هم، تراكتور كوچكي خریده بود كه آواز صاحبش را مي شناخت و
تا صاحبش، آن را صدا مي زد، براه می افتاد؛ مي رفت و نزدیکش، توقف می کرد.
سوداگر، دسگاه قالیباف را به دخترش داد و تراكتورِ كوچك را به پسرش. اما،
پسر و دختر سوداگر از پدر خود رنجيدند؛ زیرا پسر، فكر مي كرد كه پدرش،
تحفهء بهتر را به خواهر او داده و دختر هم خیال مي كرد، تحفهء قشنگتر به
برادرش رسيده است.
زن سودا گر به پسرش گفت: جانِ مادر، تو پسر هستي، بگذار خواهرت با دستگاه
قالیباف، بازی کند؛ برای تو تراكتور بهتر است.
او به دخترش هم گفت: عزيـزم، برای دختـرها، دستگاه قالیباف، بهتـرین هدیه
است؛ تراكتور، بیشتر به کار پسرها می آید.
سوداگر خيلي مانده شده بود و اسپش هم خيلي ذله و گرسنه بود. او از پسرش
خواست تا در دادن علف به اسپ، به او یاری رساند. و زن سوداگر هم از دخترش
خواهش کرد تا در تهیهء غذا به او کمک کند.
پسر و دختر سوداگر، باز هم رنجيدند و هر كدام، فكر مي كرد كه تحفهء بهتر و
كار آسانتر را به ديگري داده اند. دختر، آرزو مي كرد كه دوباره به پسر
تبديل شود و پسرك هم مي خواست به حالِ اولي برگردد و دختر باشد.
يك روز كه افتو بارانك آمد و رنگين كمان پیدا شد، پسر و دختر سوداگر، هردو،
دويدند و از زير آن گذشتند و دوباره تبديل به همان پسر و دختر سابق شدند.
آنها خيلي خوشحال بودند. دخترك فهميده بود كه بهتر است او دختر باشد و
پسرك هم دانسته بود كه بهتر است پسر باشد.
آن روز سوداگر مي خواست برود به شهر. او با خود گفت: «بعد از این اگر دخترم
با تراکتور هم بازی کند، منعش نمی کنم و اگر پسرم نیز شوق قالیبافی داشته
باشد، با او موافقت می کنم. من این بار به هردوی آنها هر نوع تحفه می
آورم.»
پسر و دختر سوداگر که با پدر خود خداحافظی می کردند، یکصدا گفتند: پدر جان،
این بار برای ما یک یک اسپ بالدار بیاور؛ یک یک کتاب و خیلی خیلی هم
شیرینی... .
سوداگر، می خواست بپرسد: «اسپ مادیان؟ ... اسپ نریان؟...». اما نپرسید.
ولی، پسر و دختر سوداگر به فکرهای او پی بردند و همصدا شدند: فقط، اسپ
باشد، اسپ! و کتاب و شیرینی !
سوداگر با لبخند، آنان را بوسید و براه افتاد و آنان با رضایت از دنبالِ
پدر نگاه می کردند. (پايان)
|