دلم می خواهد...
هر قدر اروپا
به سرم دست بکشد
روانم نگران توست
دلم می خواهد برگردم
آنجا که خورشید در صدای مادر می درخشید
آنجا که دلخوشی در لحظه ها روییده بود:
در سرخی یک انار
در خواهش یک نگاه
در لرزش صدای پسرک رهگذر
درعطر گلی که میدزدیدم از بهشت کوچک پدر
دلم می خواهد برگردم
آنجا که مادر بر پیرهنم ستاره میدوخت
آنجا که دست های گرم بابا
نان صمیمیت را با ما قسمت میکرد
و آنجا که برای عشق های معصومانه ی ما
باران ، سمفونی هزار افسانه رویا بود
دلم می خواهد برگردم
و گره بزنم زندگی را
از همانجا که ناگهان پاره شده بود
آنگاه
به پایان برسانم
کتاب های نیمه خوانده ام را
و در دفتری که با پر طاووس نشانی شده بود
بنویسم : امروز هم روزی خوبی بود.
...
...
...
دلم می خواهد برگردم!
|