پیراهن که به تن دارم
به من نمیاید
موهایم بلند باشد
یا در بافت دلم را میگیرد
من از هر قیل و قال این هستی
سخت بیزارم
میدوم به بلندترین نقطه کوه
جایکه ریشه هایم به دل خاک رسد
و شاخه هایم به مهتاب
میایستم
و ادای درخت را در میآورم
سبز
و سبز
و سبز تر میشوم
عابرین میایند و میروند
و زیر لب میگویند:
واه چه درختی!
و من سبزتر میشوم
ماموریت من در زمین چیزی نیست
جز سبز شدن
و سایه افگندن
تا آخرین مسافر که میاید
و روی سینهام دست میگذارد
نبض من باز دویدن میگیرد
درختی که فقط ایستادن بلد است
آرزوی پرنده شدن میکند
عابرین میایند و میروند
و زیر لب میگویند:
چه درختی پژمردهای!
و من زرد
و زرد
و زردتر میشوم
نازی کریم
|