هر اتفاق زبانی را میتوان یک اتصال و برهمکنشی خواند. این که معنا خود یک
اتفاق یا حادثهی زبانی است، نمیتواند ناقض این انگاره باشد که زبان،
خودبسندگی ندارد و یا در حالت انتزاعی واجد هیچ اهمیت خاصی نیست. ما هیچ
معنایی از پیش موجود و ثابت در زندگی نداریم، اما چیزهایی داریم که زمانی
که درگیر با زبان میشوند، معنامند میگردند. به تعبیر هایدگر زبان «موقعیت
آشکارگی» چیزها میگردد و در این آشکارگی است که معنا ایجاد میشود.
بنابراین، میتوان در زبان همواره از نشانهها سخن گفت؛ نشانههایی که در
حالت مطلق یا قایم بر خود، متضمن معنا و ارزشی نیستند، اما با دچار شدنشان
در زبان، حالت پیدا میکنند؛ حالتی که نشاندهندهی موقعیت آنهاست. این
حالت را میتوان معنا نامید. از اینرو، معنا را یک امر انضمامی نیز
میتوان خواند.
با چنین برداشتی از معنا، در نگاه نخست ما دچار یک تناقض میشویم: معنا
بهمثابهی یک اتفاق یا جعل زبانی (مستقل از مدلول و متعلَّق) و معنا در
مقام یک امر انضمامی و وابسته. اما دقت در مسأله این تناقضنما را برطرف
میکند. به لحاظ اینکه، وقتی میگوییم زبان خودبسنده نیست، پیشاپیش این
شرط را مفروض گرفتهایم که پس زبان بهخاطر خلق معنا، و یا معنا بهخاطر
اینکه واجد هستی شود، به یک پدیده یا چیزهی غیرزبانی نیاز دارد. ما
میتوانیم این چیزه را مدلول یا تصویر هم بنامیم. اتفاق افتادن تصویر در
زبان و درگیر شدن زبان با آن تصویر، به یک برهمکنشی میانجامد که نتیجهی
آن ایجاد معنا میشود. بر این مبنا، میبینیم که آن تناقضنما دیگر وجود
ندارد. زیرا اگر زبان را در خلق معنا خودبسنده بدانیم، آنوقت برای معنا
هیچ تصویر یا مصداق فرازبانی پیدا نخواهیم کرد و معنا در زبان محصور
میماند. چنین معنایی شباهت به یک وهم یا هذیان دارد که هرازگاهی انسان
دچار آن نیز میشود. بههمین ترتیب اگر وجود معنا را مستقل از کنش زبانی
فرض کنیم نیز آن را به امر مطلقی فروکاست دادهایم که نقش زبان و انسان در
آن نادیده گرفته میشود. حالآنکه این انگاره با حقیقت معنا صدق نمیکند.
معنا برساختهی انسان است و اتفاقی که در نهایت انسان در آن بیگانه و از
خود دور میشود.
در هر امر معناداری، میتوان به تبارشناسی یا وجه معناداشتگی آن امر در
زبان پرداخت. در این پرداخت ما خواهیم دید که زبان خود از نشانهها تشکیل
شده؛ نشانههایی که اغلب پراکنده، نامنسجم و بیربطاند. اما هر یک از این
نشانهها بهنوبهی خود از یکسری عناصر غیر زبانی جداییناپذیراند؛ عناصری
که به تعبیر ژیل دلوز، میتواند «حالت چیزها» یا «تصاویر» خوانده شوند.
اتصال تصاویر با نشانهها، نشانهها را از پراکندگی بیرون میکند و به
آنها انسجام و حالت میبخشد. همین اتصال و سمتوسو یافتن نشانه را و باری
را که نشانه در یک اتصال و اتفاق زبانی کسب میکند، میتوان «معنا» خواند.
رابطهی انسان با متن و معنای متن را نیز از همینجا میشود درک کرد. آن
چیزی که قبل از مواجههی خواننده با متن در متن وجود دارد، نه معنا یا
دانایی انتزاعی متن، بلکه مجموعهیی از نشانههاست. خواننده بهواسطهی آن
نشانه و تجربههای زبانی زیسته، به متن معنا میبخشد. لذاست که باور
میکنیم متن معنایش را نه از مؤلف، بلکه از خواننده میگیرد. نیز از
همینجا هم هست که به مفهوم آن گفتهی گادامر پی میبریم: «هر متن به تعداد
خوانندههایش معناهای متفاوت دارد.» این بدان مفهوم نیست که عامل معناداری
متن لابد کاملن مستقل از خود متن است یا بر این مبنا یک نوع بینظمی و
آشفتگی را برای متن قایل شویم. علیالقاعده از آنجایی که معنای متن وابسته
به خواننده است، و این معنا از یک خواننده تا خوانندهی دیگر متفاوت است،
سبب میشود تا متن و معنا را نظاممند درک کنیم. زیرا تجربههای زبانی در
هر شخص، متعلق به یک نظام معنایی است که شخص در آن زیسته است. نظامهای
معنایی در میان انسانها مختلف و متکثراند: فلسفه، ادبیات، روانشناسی،
جامعهشناسی، دین و... هر یک از این نظامها جدا از اینکه بر چی موضوعاتی
متمرکزاند، یک تجربهی زبانی مختص به خود را پدید میآورند و نباید فراموش
کرد که این نظامهای معنایی در انسان دچار شدت و ضعفاند. یعنی انسانها
این نظامهای معنایی را در مراتب گوناگون درک میکنند و سپس با تجربهیی که
از زیستن در یک نظام معنایی دارد و تأثیری که از آن پذیرفته است، به یک
تجربهی زبانی نظاممند دست مییابد و با همین تجربهی زبانی-که خود
برسازندهی معرفت و کادر ذهنی شخص است- با متن روبهرو می شود و از رهگذر
این رویارویی و بهواسطهی تجربهی زبانی زیسته، او به متن معنا میدهد. به
تعبیر هایدگر، متن با توجه به تجربههای زبانی هر خواننده، در حالتهای
مختلف خود را بر او «آشکار» میکند و دچار معنا میشود. بنابراین، معنا یک
برساختهی زبانی است، اما وابستهی مطلق به زبان نیست. تصاویر که خود عناصر
غیرزبانیاند، در خلق معنا نقش دارند... رابطهی دال با مدلول در متن از
همینجا شکل می گیرد. اما، آیا، معنا در اثر برخورد مکرر انسان با عناصر
غیرزبانی و متأثر از این برخورد، خود یک تداعی ذهنی و لذا یک حالت روانی
نمیتواند بود، آنچنانکه هیوم اصل علیت را از این سنخ میدانست؟ و یا
حقیقت این است که انسان معرفت زبانی نظاممندی را که از تجربهی زیستن در
یک نظام معنایی کسب کرده، بر عناصر غیرزبانی تحمیل میکند و آن را معنا
میخواند، همچون «مقولات» در فلسفهی کانت؟... اما در هر حالت، تغییری در
این مسأله بهوجود نمیآید که معنا اتفاقی است که در زبان رخ میدهد.
|