کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

استاد یامان حکمت

    

 
(از جاهایی از رمانی که خوب پیش نمی رود)

 

 

حالا که می خواهم بنویسمشان یک حزن عجیبی در دلم آشوب می کند، رازهای چند ساله یا چند هزار ساله ام را می خواهم بنویسم. رازهایی که روزی حرف بودند، بعد جمله شدند و بعد آنقدر نگفتنی بودند که در رگهایم خانه کردند، پس حالا که می خواهم پس از سال ها رازداری افشایشان کنم، آشوب می کنند در دلم، شاید حزن ناباور مرا دارند، یا شاید در این میان من غمگینی حزن آنها را به ارث برده ام. کلمه اند دیگر گاهی شادند و گاهی ناشاد. شما هرچه نباشد در عالم خیال و در باور تخیل، تنها مرجع و مرکزشان بودی. از ازل تا به ابد آن کانون ماندگار تخیل شان، آن رستاخیز ابتدایی ماندنشان و بالاخره آن قیامت انتهای باورشان شما بودی.


از سال ها پیش تکه ای از شما را که در هرکس می دیدند بلافاصله به خانه کلمات می آوردندش، گاهی چشم ها در یکی بود و گونه ها در یکی دیگر، گاهی طراوت اندیشه در یکی بود و معماری خاص اندام در یکی دیگر، گاهی شور زنانگی در یکی بود و مینیاتور خطوط چهره در یکی دیگر، گاهی هم البته در یکی چند ویژگی را می یافتند، ولی هرچه بود در تماشا و در تخیل تماشا، شما را از تکه ها ساخته بودند و هر تکه را در هر تنی، چهره ای و در هر اندیشه ای که بود مقدس نوشته بودند، این یک سلوک طولانی واژه ها در من بود که پس از چندین سال ریاضت در معشوقان متعال، روزی ناباورانه، همه ی آن دلهره ها، دلشوره ها، دویدن ها، سکوت ها و فریادها را در بی توجهی بی حساب شما به جهان در چشم های شما دید، و چه حرفی می زدند آن چشم ها در سکوتشان حتی اگر مخاطبی نداشتند. واژه ها وقتی سالک باشند، خیلی زود قطب خرقه سوزشان را پیدا می کنند.شک نکن.


اول اما شک کردم، گمانم رفت این هم چیزی مثل همه ی آن دیدن ها و تو بگیر پیداکردن ها بوده، چون سابقه داشته، به بعضی ها علاقه مند می شدم، بعد می دیدم اشتباه بوده، فقط کشش تن بوده که وقتی ماهی می گذشته و نمی دیدمش تمام می شده، گاهی البته کسی را هم می دیدم که نشانه های شما را داشت و همین طور وقتی نبود خیال می بافتم که انحنای ابروها و چال چانه همان است که باید باشد، بعد، دو سال بعد که می دیدمش باز می دیدم هم او نیست که می شناختم یا می خواستم بشناسم، به همین خاطر رد می شدم.


هرچه این تکه ها مجموع تر می شد من پراکنده تر می شدم، شقه شقه می شدم، می شکستم و باز از شکسته ها ترکیبی ناهمگون می گرفتم و سرپا می ایستادم ولی با این وجود و با همه ی پراکندگی ها و شکستگی ها یک چیز،همیشه من را از درون به اتصال و به وحدت می رساند: «یک تصویر آشنا و ازلی» البته این تصویر با تصویر زن اثیری آن نویسنده ی معروف فارسی تفاوت زیادی داشته و دارد، آنجا هرچقدر زن نمودی نداشت و در بهترین حالت بازیچه ی دست راوی بود اما اینجا شما همه ی نمودها را داشتی، راوی و روایت شما بودی، شخصیت های اولیه و ثانویه را شما تعیین می کردی، خطوط اصلی قصه بستگی به رفتار شما داشت و بالاخره رنگ و لعاب عاطفی ماجرا را نیز شما می زدی، کم و زیاد می کردی و با دقت تمام می سنجیدی. و همه ی اینها یعنی مرکزیت تخیل زنانگی در درک و شناخت این جهان بیش از اندازه غیرتخیلی.
گاهی هم به جای اینکه شعر بنویسم البته داستان می نوشتم، از حکایت کسی که یک روز برفی درب خانه ی شما را زده و گفته: «دوستت دارم» و شما پارویی به او داده ای و گفته ای برود بالای پشت بام، برف ها را بیاندازد و او هم رفته و بعد شما فراموش کرده ای که یک روز برفی یکی آمده درب خانه ی شما را زده و گفته: «دوستت دارم» و شما پارویی به او داده ای و گفته ای برود بالای پشت بام، برف ها را بیاندازد و او هم بدون اینکه حرفی بزند رفته آن بالا تا برفها را بیندازد.... تا تابستان شده و بعد یادت آمده که یک روز برفی یکی آمده درب خانه ی شما را زده و گفته: «دوستت دارم» و شما پارویی به او داده ای......و بعد که یادت آمده و رفته ای روی پشت بام،چیزی جز پارویی کهنه با دسته ای داغ در آن تموز تیز ندیده ای.....
تا قصه ی دیداری که سال ها بعد، 38 سال بعد شاید.... با عاشقت که هنوز عاشقت مانده انجام می دهی و او می گوید: «می بینی صنم! ما می خواستیم دنیا را عوض کنیم. حالا می بینیم فقط خودمان عوض شده ایم» و می نویسد: «کسی اگر کسی را دوست داشته باشد تا جهنم می رود و سعی می کند برش گرداند. عشق: یعنی این.» و از اتفاقاتی که برایش افتاده می گوید از خیالبازی با شمایل آن که مویی دارد و میانی و از تجربه ی شکست ها و عذاب دل کندن ها و نکندن ها.


همه ی اینها را در صدها و هزارها صفحه نوشته ام، بعضی را دارم و بعضی را خاکستر کرده ام، به رود داده یا در دشتی که لاله های قرمز دارد و زرد تکه تکه به باد سپرده ام. حالا در خانه خانه های ذهن من اند، ویرانی های مرا گفتم که مجموع می کنند. حالا از مدد همین چیزها، استخوان هایم را بند می گذارم و حسرت پیچیده در جانم را تسکین می دهم. حالا به قول شهریار مندنی پور در خودم آن توانایی را حس می کنم که کلام را به رشته ی رگ هایت شعر کنم.


این همه سال انتظار کشیده ام و یک کلمه را هم بی حضور یاد تو در زنجیر شعر نینداخته ام تا چنین روزی برسد. در ستایش تو و در ستایش آنچه با خودت از ازل آورده‌ای تا به ابد ببری این همه را نوشته ام. و حالا هم می نویسم که این رازها غمگینی مرا با خود به همراه دارند و اگر شما هم آنها را بخوانی در حزن بی پایان من شریک خواهی شد در حزن بی پایان من و همنشینی ساده ی کلمات. پس رازها و رمزها از شما می خواهند که رازدارشان باشی،مثل من که سال ها در سلول های جسم و جانم پنهانشان کردم تا به مرکز اصلی شان بازشان گردانم تا به قیامت اولیه شان برگردانده شوند، به همان چشم ها به همان دست ها به همان اندیشه و به همان بی توجهی زنانه به جهان ......


پس به قول شهریار: حالا که دانسته ای رازی پنهان شده در سایه ی جمله هایی که می خوانی، حالا که نقطه نقطه ی این کلام را آشکار می کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد، چرا که اگر در دایره ی قسمت، سهم تو را هم از جهان درد داده اند، رندی هم به جان شیدایت سپرده اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این نوشته ها، رمزی بخوان.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل                ۲۶۳         سال  دوازدهم          ثور     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی        اول می  ۲۰۱۶