کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

منوچهر فرادیس

    

 
راوی خاطره‌های خاص نیز رفت

 

 

اوایل دهۀ هشتاد هجری خورشیدی بود. شور و هیجان سیاس بودن و کارهای سیاسی در من نوجوان فواره می‌کرد. دنبال یادنامه زنده یاد طاهر بدخشی بودم. در آن یادنامه با عکس زنده یاد محب بارش برای نخستین‌بار برخوردم. از آن زمان دیگر او برایم نام آشنا بود. بعد دانش‌نامه ادب فارسی، جلد سوم ادب فارسی در افغانستان، را یافتم و در آن‌جا نیز نام او را به ذهن سپردم. سال‌های هشتاد و پنج بود که با قدم‌های سریع داخل کتاب‌فروشی عرفان شد. نوجوانی بودم شیفته کتاب که تا هنوز این شیفته‌گی در من مانده است. می‌شناختم که محب بارش است، استاد دانشگاه کابل. با همان لحن صاف و روشنش پرسید که کتاب کیمیاخاتون را می‌خواهد. فروشنده گفت تمام شده است. بدون این که کسی را مخاطب قرار داده باشد گفت: «کتاب مهم را که زود نخری همین قسم می‌شه.» یک چنین چیزی. دوباره بیرون شد و رفت.

این گذشت و رفت، در یکی از برنامه‌های ادبی انتقاد تندی کرد که: «کسی کتابی نوشته است و نامش را گذاشته ادبیات معاصر افغانستان در حالی‌که ادبیات معاصر ما نیست.» تکان خوردم. چون در پشت جلد رمان دومم، روسپی‌های نازنین، نوشته بودم ادبیات معاصر افغانستان. آغاز کارهای ادبی من بود و بسیار دوست داشتم کارم دیده شود. اما بارش به آن تاخته بود. تا این‌که روزی در خانه استاد زریاب بودم. استاد زنگ زد به محب بارش و او را خواست که خانه بیاید و حرف بزنند. بارش هم قبول کرد. به استاد گفتم که بارش درباره کتابم چنین گفته. استاد گفت جدی نگیر، یک حرف گفته دیگه. بارش آمد و من گلایه‌مند بودم. اما برعکس او گرم و صمیمی همان قسمی که با استاد احوال‌پرسی کرد با من نیز چنین کرد. یخ‌هایم آب شد. استاد گفت که فرادیس از تو گلایه‌مند است. بارش گفت چرا، ماجرا را برایش نقل کرد. بارش با همان صمیمیت و صافی‌اش قسم خورد که منظورش کتاب من نبوده است...، بارش رفیق بود، رفیق بسیار صمیمی و خودمانی.

ساعت نزدیک دوی بعد از ظهر بود. استاد گفت شما قصه کنید من به اتاق دیگر می‌روم و اندکی می‌خوابم. استاد رفت و زنده یاد بارش شروع کرد به خاطره‌گویی از گذشته. او استاد مسلم خاطره‌گویی بود. یک خاطره‌گو قهار. از هرجا حرف زد. از مسعود بزرگ، از دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق از مرحوم داکتر نجیب‌الله. از کودتانی نافرمام تنی. از جلال رزمنده... قصه‌هایش و خاطره‌هایش شیرین بودند و لذت‌بخش، احساس شادی می‌کردم. بارش پر بود از خاطره و حرف‌هایی درباره نسل خودش و نسل پیش از خودش. خاطره‌هایش شیرین بودند، لذت بخش بودند و خاطره‌گویی‌اش بدون مبالغه بود و به‌به و چه‌چه کردن، و چه حافظه منظمی داشت، البته بارش گاهی به عدم صداقت در بیان خاطره‌هایش نیز متهم می‌شد، اما خاطره‌هایی‌که برای من حکایت کرده بود، همیشه صادقانه بود و همیشه پذیرفتنی.

بعد از آن با بارش دوست شدم. او شیفته زبان و ادبیات پارسی بود. علاقه‌اش به این زبان هویدا بود. با آن‌که سال‌ها شده بود که کار عملی جدی در این عرصه ارایه نمی‌کرد، اما مشوق خوب بود، هرگز از ادبیات و کار فرهنگی به خسته‌گی یاد نکرد، هرگز و هرگز ننالید که چرا در این راه عمرش را گذرانده است. از شعر چرا، با شعر در سال‌هایی که من می‌شناختمش، سال‌های آخر عمرش، بعد از سال ۱۳۹۱، میانه خوب دیگر نداشت، اما رمان‌نویسی را تبلیغ می‌کرد و کتاب‌های تازه چاپ شده نسل ما را به صنف‌هایش در دانش‌کده ادبیات دانش‌گاه کابل می‌برد و معرفی می‌کرد و حتا مجبور می‌ساخت دانش‌جویان را تا آن را بخوانند و در امتحان از آن کتاب‌ها پرسش می‌آورد. 

 

 

شبی استاد زریاب زنگ زد که بیا بارش هم است، آن زمان در مکروریان خانه داشتیم و تقریباً همسایه استاد زریاب بودیم. البته استاد به شیوه خودش بارش را تلفظ می‌کرد. آن شب «ز هرکرانه مست‌ها، پیاله به دست‌ها» کنار هم بودند. هیچ یادم نمی‌رود در یکی از همین دیدار‌ها جناب بارش واژه‌ای را نادرست تلفظ کرد، استاد با همان شیوه خودش در «عوالم» گفت: «او خر...» و گفت که آن واژه این گونه تلفظ می‌شود. زنده یاد بارش گفت خیر است استاد. دوباره استاد زریاب گفت: «نی چرا خیر است، تو استاد دانشگاه هستی.» فضای بسیار صمیمی و شیرینی داشت با استاد زریاب.

 ورد زبانش در کنار نام قهار عاصی، استاد واصف باختری نیز بود، او را چون نگین درخشان و بی‌بدیلی دوست داشت و یاد می‌کرد، شیفته استاد باختری بود و همیشه از او با حرمت یاد می‌کرد، می‌گفت در محفلی که من بوده باشم، به کسی اجازه نداده‌ام که بی‌حرمتی به استاد باختری بکند یا نامش را سبک بگیرد.

 آخر شب استاد گفت که بارش را خانه برسان. دستش را گرفته تا لب جاده رفتیم و تکسی گرفت و رفت به یکی از هوتل‌ها. ندانستم که چرا بارش جای خانه به هوتل می‌رود، اما بعدها گفت که دوست ندارم در نصف شب خانواده را بیدار کنم تا دروازه را باز کنند.

شبی از شب‌های زمستان بود. کاوه جبران، نیز در خانه استاد زریاب بود. زنده یاد بارش هم بود. قصه‌ها گرم بود. در جریان، بارش از حمایتش نسبت به هم‌نسلانم گفت که «کهنه‌پیخ»‌ها نمی‌گذارند تا اینان در دانش‌گاه کابل استاد شوند. و از «پوهاند قو قو»نامی یاد کرد که در دنیای کلاسیک خودش است و تحمل هیچ جوانی را ندارد و همچنان آثار جوانان را نمی‌پذیرد و نمی‌گذارد که در دانش‌گاه کابل راه یابد. او نشان می‌داد که علاقه‌مند نسل نو است که وارد کرسی‌های استادی دانشگاه کابل شوند، اما به قول او «کهنه‌پیخ»‌ها مانع بودند. شب درازی بود. در جریان شب از جبران خواستیم مثنوی معروفش، مادر، را بخواند و استاد زریاب را خوشش آمده بود و واژه‌هایی را بارش نیز در آخر هر بیت تکرار می‌کرد. با آن سرِ گرم، هنوز صدایش در گوشم طنین‌انداز است، آن‌جا که جبران می‌خواند:

«مادر ببین که دربه‌دری عادتم شده

شب‌ها شراب و لندغری عادتم شده»

لندغری گفتن بارش هنوز در گوشم طنین‌انداز است.

شبی دیگر از شب‌های زمستان نیز در خانه استاد زریاب بودیم. از رمان سال‌ها تنهایی‌ام گفت که خوانده بود و آن را برای دانش‌جویانش توصیه کرده است که بخوانند. پرسیدم که از نظر شما معایب این اثر چیست؟ گفت: صادقانه بگویم من دوست ندارم بدی اثری کسی را بگویم، همین که می‌نویسی همین که ادامه می‌دهی مهم است، همین که نمی‌گذارید داستان در این سرزمین بمیرد آفرین‌تان. و گفت که در سرزمین من هنوز ظرفیت شنیدن نقد پیدا نشده است.

با استاد زریاب یادی از «سخن»  کرد که مخفف «سازمان خران خراسان» بود، و گفت که در آن‌جا عضویت در صورتی می‌توانستی بگیری که یک رباعی ضد دولت همان وقت بگویی. طوری‌که دولت نداند ضدش سروده شده است.

محب بارش برای من محقق و پژوهش‌گر برجسته و استاد برتر دانشگاه کابل نبود؛ اما یکی از گنجینه‌‌های بزرگ تاریخ نانوشته افغانستان معاصر و افغانستانی که او در آن زیسته بود، بود، تاریخ فرهنگی و سیاسی ما. بارش به عمد کار جدی و پژوهش و تحقیق را رها کرده بود، شاید هم دل‌زده بود. اما هرگز با دل‌زده‌گی از ادبیات یاد نمی‌کرد، علاقه‌مند آثار جوانان بود و مرتب می‌خواند و به دیگران این کتاب‌ها را هدیه می‌داد. با آن‌که او همیشه از نگاه مالی دچار مشکل بود؛ اما فراوان کتاب می‌خواند و به دیگران هدیه می‌داد و در ترویج کتاب‌خوانی نقش داشت. او دهه آخر زنده‌گی‌اش را بیش‌تر در خاطره‌گویی از گذشته به ویژه دهۀ شصت هجری خورشیدی، خلاصه‌ کرده بود. تا جایی که گاهی به شوخی می‌گفتند صنف‌های استاد بارش درسش در کل خاطره‌گویی است. خاطره‌هایی که مکتوب نشدند و با خودش به گورستان فراموشی رفتند.

 شیفته قهار عاصی بود، از عاصی همیشه یاد می‌کرد. از دل‌ لرزیدن‌ها و تکان دست‌های عاصی، از گرفتاری و عالمی که عاصی داشت و زمانی که از پیش روی بلاک مشخصی می‌گذشت و حال عاصی دگرگون می‌شد، یاد می‌کرد. دنیای بارش دنیای دیگری بود، اما از همیشه وضو داشتن عاصی یاد می‌کرد؛ باری هم گفت: «من پته خزانه قهار عاصی هستم.»

در یکی از همان شب‌های زمستان، به طرف بهارستان رفتیم. من پشت فرمان بودم و راننده‌گی می‌کردم و او در آن شب هی تکرار می‌کرد:

چو دل به دست ز کویت گذر کنم گویی

یکی ز شیشه‌فروشان دوره‌گرد گذشت.

و وقتی به این بیت می‌رسید:

قسم به غربت واصف که در جهان شما

یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت

به تکرار می‌خواند: «فرد گذشت»، و حسرتی داشت و تلخی‌ای. مبالغه زیاد می‌کنیم و به قضایا پر و بال بسیار می‌دهیم، به ویژه بعد از مرگ عزیزی، اما بدون مبالغه او با همه تلخی‌هایی که در زنده‌گی‌اش داشت، با همه دردهایی که دیده بود، با آن‌که دو بار اقدام به خودکشی نافرجام کرده بود، اما وقتی همرایش روبه‌رو می‌شدی، شاد می‌شدی و لذت می‌بردی از گپ زدن با او. افسرده نمی‌نمود. افسرده‌گی پخش نمی‌کرد، دل‌زنده بود و فعال، تشویق می‌کرد که کتاب کشتی نشینان مرگ یا زندانیان ارگ را حتماً بخوانید. بارها می‌گفت که بیش از صد جلد این کتاب را باعث شده است که به فروش برسد و بخوانند. او جهان خودش را داشت و جهان او خاص خودش بود: جهانی منحصر به خودش؛ اما چند سالی می‌شد که عادت بدی پیدا کرده بود، این عادت او را تا زندان کشاند، اما او این عادت را ترک نکرد. عادتی که گمان می‌کنم باعش شد و در نهایت جان او را گرفت.

حالا شاید عده‌ای بر من هم خرده بگیرند که در زنده‌گی‌اش چی کردی که حالا بعد از مرگش رجز می‌خوانی. من چی کرده می‌توانستم؟ منم یک شهروند عادی مثل بقیه هستم، اما آنانی که می‌توانستند برایش خیلی کارها بکنند، کاری نکردند و مقصر هستند. من همین قدر می‌توانستم بکنم که بعد رفتنش چیزی از او بنویسم تا این گونه یادی کرده باشم و ادای دینی. اما، اما بارش حیف شد! سن و سالی نداشت، ۵۸ سال گرفتن از این دنیای پر از تلخی و دشواری که دمی نیاسایی و آرام نگیری اندک است بسیار اندک؛ اما می‌شود گفت برای او  هم کم بود هم بسیار. کم بود چون بارش سالم بود، چون بارش قبراق و تن‌درست در هر مجلس فرهنگی حاضر می‌شد و حرفش را می‌زد، اما برای بارشی که دو بار خودش خواسته بود از این دنیای «با دروغ» برود، زیاد بود. او  ۵۸ سال این زنده‌گی و این تلخی‌ها را تحمل کرده بود. بارش حیف شد. دیگر کسی نیست که بیاید و با شیوه او در جایگاه و حرفش را بزند و باکی هم نداشته باشد و چشم‌داشتی نیز. اگر مجری بگوید که وقت ما کم است کوتاه‌تر حرف بزنید، به صراحت بگوید: برادر وقت‌تان که کم بود مرا دعوت نمی‌کردید. دیگر کسی نیست که مثل او خودمانی پشت مایک قرار بگیرد و خاطره‌گویی کند، دیگر به مانند او سخن‌وری که بی‌پرده و تهورانه، مخالفان زبان فارسی را در کشور حلاجی کند و بکوبد، نیست، اما یادها و چهره شاد و تون صدای بلند و دل‌نشینش در ذهن ما می‌ماند که هر باری در جایگاه سخن‌رانی قرار می‌گرفت شروع می‌کرد: سلامی چو بوی خوشی آشنایی.

یادش گرامی باد و روانش شاد که اهل فرهنگ بود، و رفیقانه و خودمانی یافته بودمش.

 

۰۴/۰۲/۱۳۹۵

 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل                ۲۶۳         سال  دوازدهم          ثور     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی        اول می  ۲۰۱۶