انسانها معمولن زمانی که در حالت اندیشه دچار وضعیت غیر
معمول میشوند، در مییابند که قبل از آن، نه فقط دیگری، بلکه خودِ او هم
درک درستی از خودش نداشته بوده. حالتهای ویژه این توانایی و خصلت را دارند
که انسان را با پنهانیترین زوایای هستیاش آشنا بسازند. در حالتهای عمومی
اما، اغلب تفاوتها نادیده انگاشته میشوند؛ انسان در چنین حالتهایی، در
درون یک وضعیت عمومی، از رابطهی خود با هستی و خویشتنِ خویش، ناآگاهانه
آشناییزدایی میکند و در یک اتمسفیر جمعی حل میشود. آنجا دیگر نشانی از
فردیت و نسبت انسان با خویشتن خودش به عنوان یک امر هستیشناسانه، مد نظر
نیست. در فضای جمعی و عام، انگارهها نه با تأمل در خویشتن، بلکه بر اساس
توافق با دیگری شکل میگیرند. بنابراین، فضای عمومی انسان را از ذات و
خویشتناش دور نموده و بهسوی یک وضعیت بیتفاوتی حواله میدهد؛ بیتفاوتی
قبل از هر مسألهی دیگر، یعنی بیاعتنایی نسبت به خویشتنِ خویش. چون جای آن
خویشتن را مسایل و دغدغههای دیگر و انسانهای دیگر پر نمودهاند و انسان
در این پرشدگی توسط انسانها و چیزههای بیرون از خودش، در نسبت به
خویشتناش همواره در یک حالت معلقبودگی قرار میگیرد. زیرا خویشتن انسان
آنجا منحیث یک امر زاید، قبل از قبل، به بیرون از حوزهی اندیشه و تأمل
پرتاپ شده و در یک وضعیت نسیان و فراموششدگی قرار گرفته است؛ فضای عمومی
به قیمت معلقبودگی انسان بهدلیل بیگانگی از خویشتناش و دورافتادگی
فردیتش از حوزهی اندیشه، سخت ملالتبار میشود. انسان در فضای عمومی
بهعوض آشتی با خودش و ایجاد رابطه با هستی درونی و خویشتنِ خویش، به توجیه
زندگی خود میپردازد. چون فضای عمومی، هستی درونی انسان را میبلعد و در
خود حل میکند.
ایدهی نوشتن این سطور برای این قلم هنگامی خلق شد که داشتم شعر زیبای
«بریل» از زینت نور را میخواندم. شعر بریل در قالب توصیف یک حالت، حالت
روزمرگی، این وضعیت را هوشمندانه تصویر کرده است. آغاز شعر حکایت از
بیتفاوت شدن شاعر در برابر موجودات و حالتهای گرداگردش دارد که خود
نتیجهی تکرار و «معمولی بودن» همهچیز است. من برای توصیف این حالت، از
مفهوم «اینهمانی» کار گرفته ام که در حوزهی هرمنوتیک فلسفی، اینهمانی را
با از بین رفتن یا نادیده انگاشتن «تفاوت» هممعنا دانسته یا آن یکی را با
این دیگری تفسیر میکنند. بنابراین، با اندکی احتیاط میتوان مفهوم
«اینهمانی» را با مفهوم دیگری جایگزین کرد که در متون ادبی ما مأنوسیتی
بیشتر دارد: بیتفاوتی. اکنون میبینیم این بیتفاوتی را خانم زینت نور در
شعرش چگونه بیان کرده است:
«به معمولی بودن عادت کرده ام/ در قطار مزدحم آدمها/ میان عابران سادهی
بسیار/ که هیچکسی برنمیگردد نگاهشان کند/ غمگین نمیشوم از شعر نگفتن/
از ترانه نخواندن…/ از ایستادن در صف/ برای خرید کتابی که دوست ندارم،
بخوانمش/ خسته نمیشوم/ از شنیدن نوارهای تکراری کهنه،/ که گلوی تریبون
جمعی را پاره میکند/ از یاد بردهام یگانه بودنم را...»
روزمرگی انسان را بیتفاوت میسازد. در بیتفاوتی، تفکیک و انتخاب وجود
ندارد. مصداق بارز این حالت همان مطایبهی آشناست: «هر چه پیش آمد، خوش
آمد». زینت نور در شعر بالا از چنین یک وضعیتی سخن میگوید. روزمرگی نه
نتیجهی اتمام امکانها و حالتها، بلکه بهدلیل هجوم و تکرار امکانهاست و
تکرار امکان یا حالت باعث این میشود که استثنائیت و غیریت از میان برود و
نتیجه اینکه، یکسانانگاری و بیتفاوتی بر نگاه انسان غلبه کند. زیرا
تفاوت در استثنائات است و در روزمرگی و ملالتِ تکرار، استثنایی وجود ندارد.
انسانها معمولن در هنگامههایی دچار شگفتی و شیفتگی میشوند که با یک امر
یا موجود استثنا و جدید مواجه شوند. چون عادت در کنار اینکه گاهی موجب
آرامش انسان میشود، اغلب خستهکننده و ملالتبار هم هست. زیرا انسان یک
موجود مشتاق و آرزومند است و آرزو صرفن با تغییر حالت موجود به واقعیت
میپیوندد. فلسفهی آرزو نیز همین است که انسان در انتظار یک حالتی غیر از
حالت موجود یا حاضر است. از اینرو، زمانی که ما در پیرامون خود شاهد تغییر
و نو شدن چیزی نیستیم، دیگر با چشم حیرت به سوی چیزی که همهروزه تکرار
میشود، نمیبینیم. یعنی تکرار با پیآمد منفی یا مثبت، انسان را وادار به
آشتی کردن میکند. آشتی یعنی اینکه کاری به کارش نداشته باش و بیتفاوت از
کنارش بگذر. این حالت را میتوان به «عادت» یا «عادتوارگی» نیز تعبیر کرد.
چون مبنای عادت هم عادی شدن است و یعنی اینکه دیگر مورد خاص و استثنایی
نیست که نظرت را بهسوی خودش جلب کند. برای همین است که شاعر میگوید: « در
قطار مزدحم آدمها/ میان عابران سادهی بسیار/ که هیچکسی برنمیگردد
نگاهشان کند/ غمگین نمیشوم از شعر نگفتن/ از ترانه نخواندن…/ از ایستادن
در صف/ برای خرید کتابی که دوست ندارم، بخوانمش/ خسته نمیشوم/ از شنیدن
نوارهای تکراری کهنه،/ که گلوی تریبون جمعی را پاره میکند/ از یاد بردهام
یگانه بودنم را...» اینهمه بیاعتنایی و فقدان حیرت بر شاعر وارد آمده،
چون دیگر با امر جدیدی سروکار ندارد و «به معمولی بودن عادت کرده است».
چنانچه در نخست یادآوری کردم، یکی از نتایج «معمولی بودن» یا روزمرگی و
فقدان تفاوت، ایناست که انسان حتا در برابر «من» یا «منیت» خودش هم
بیتفاوت میشود. زیرا «من» آن هویتی از فرد است که فقط در عالم تفرد یا
شخصی معنا پیدا میکند. فضای عمومی و وضعیتهای روزمره این شانس را به
انسان نمیدهد تا فارغ از دیگر دغدغهها، به خودش بیندیشد؛ همانچیزی که
خانم نور خیلی ظرافتمندانه آن را روایت کرده است: « از یاد بردهام یگانه
بودنم را...» اما میخواهم بگویم که تا اینجا هنوز موفقیت خاصی در شعر
«بریل» خانم نور مشاهده نمیشود. شعر زمانی که خود با یک ایده یا
پسزمینهی فکری آغاز نشده باشد و سوژهی پرداخت یک سوژهی معمول و متعارف
باشد، متضمن معنا یا ارزش قابل توجهی هم نیست، مگر اینکه خودِ این سوژهی
معمول توسط شاعر تبدیل به یک ایده یا ساختار شعری شود. از این نظرگاه هست
که من موفقیت را در شعر خانم نور احساس میکنم. زیرا شعر اساسن دارای غایتی
نیست جز شعریت و لذت مفهومی در خود. منظورم ایناست که در شعر برای بیرون
از شعر، ما به دنبال یک هدف نهایی یا غایت قصوا نیستیم و از شعر بدینمنظور
استفاده نمیکنیم تا در ورای آن به چیز دیگری غیر از شعر دست یابیم. کاربرد
و لذت شعر مربوط به خودش و در همان شعریت و دنیای خودبسنده اش است. باری،
در شعر «بریل» بعد از توصیف حالت بالا، ما وارد جهان دیگری میشویم. جهانی
که خلق آن را من موفقیت شاعر میدانم. جهانی که در آغاز ممکن است خود معلول
و نتیجهی بخش نخست شعر یا دنیای روزمرگی شاعر تلقی گردد، اما به باور من
با یک نگاه دقیقتر، این دنیای جدید را میتوان مقدم بر آن دنیای معمول یا
جهان بیتفاوتی شاعر دانست:
« از یاد بردهام یگانه بودنم را که در حوالی بودن و نبودنت/ فقط گاهی…/
گاهی که تنهایی،/ خاطرات را یکریز میبارد…/ و یک ناگهان خیسم میکند…./
ترا …/ ترا به خط «بریل» مینویسم/ و با سرانگشتانم لمست میکنم/ چشمانت
را/ نگاهت را/ دستهایت را،/ که مثل آن قدیمها مهرباناند…/ لبهایت را،/
لبهایت را…که باید همین اکنون…/ با شتاب ببوسمشان، روی همین خطوط
نقطهچین برجسته و درشت/ حالا،/ باید کنارت دراز بکشم و بگذارم خطوط ما
باهم بیامیزد در بریل…/ مهم نیست چقدر دوری… چقدر دورم/ مهم نیست که
ماجراها چقدر له ما کردهاند…/ باید بجنبیم روی پوست ناهموار شعر/ صدا شویم
در نابینایی زمان…./ تا عشق از گذشته به حالا جاری بماند/ و خاطرهها «بعث
بعد الموت» قرائت کنند/ در نفسهای بریده، بریدهی زندگی دوبارهمان../ تا
جاری باشیم در خواب خورشید/ و امتداد تاریکی/ مثل پارادوکس مرگ و زندگی/
عشق و نفرت …/ خوابوبیداری...»
شاعر از درون یک حالت معمول و وضعیت تکرار و بیتفاوتی، برای خود با
سرپنجههای خیال، دنیای دیگری ساخته است. این همان برداشتی است که در
مواجههی نخست با شعر در تصورمان خلق میشود. اما خوانش من از این شعر
بهگونهی دیگری است. باور من ایناست که نبود یک حالت ویژه، باعث
بیاعتنایی انسان در برابر دیگر حالتها میشود. این حالت ویژه را میتوان
همان معشوق یا ابژهی میلِ شاعر تعبیر کرد که فقدانش سبب شده تا شاعر یا
عاشق، از رهگذر پرداختن به یک خاطرهی مشترک در گذشته با آن ابژهی میل و
یا هم در قالب یک فانتزی «بههم رسیدن» یا در آغوش گرفتن آن ابژه در آینده،
بیاعتنایی و بیتفاوتی خودش در برابر وضع حاضر و موجود را بیان کند.
ابژهی میل و خاطره همواره در یک حالت تضاد با هم قرار دارند. هنگامی که
ابژه است، خاطره نیست و بعد از اینکه ابژه ناپدید میشود، بهجایش خاطره
سر بر میکشد. این نسبت را در رابطه بین ابژه و تخیل هم میتوان به کار
برد. تخیل حکایت از فقدان یک امر واقع دارد. زیرا وجود امر واقع، موجب عمل
میشود و در تخیل، عمل نیست. باری و بههر ترتیب، خاطره و تخیل را میتوان
بهمعنای جهانی تعبیر کرد که شاعر یا راوی را از جهانهای دیگر و حالت
حاضر دور یا نسبت به آن بیتفاوت میسازد. لذا، بیتفاوتی یا احساس روزمرگی
و «معمولی بودن» شاعر، نتیجهی همین غرق شدنش در خاطره و تخیل است. خاطره
یا تخیل باعث میشود تا شاعر نسبت به جهانی بیرونی که او را در برگرفته،
بیاحساس یا بیاعتنا شود. در شعر فوق ما شاهد چنین یک امری هستیم. یاد
معشوق یا ابژهی میل خانم نور را از پدیدهها و مسایلی که با آنها درگیر
است، دور نموده و سبب شده است تا دچار فقدان درگیری با آنها گردد. اما
خانم نور نخواسته خوانندگانش را سردرگم کند و یا به دنبال خودش وارد آن
دنیای خاطره و تخیلش بسازد. او بار دیگر در پایان به یاد میآورد که هنوز
در یک حالت روزمرگی قرار دارد و از معشوق یا پدیدهی خواستنیاش دور است:
«کوری اتفاق بدی نیست/ مثل عشق، قوانین خودش را دارد/ کافی ست، به شمردن
قدمهایمان عادت کنیم/ نگذاریم، پرت شویم از هم ….»
پایان.
|