شعر – در کلیت – هماره در پرانتزی رخ مینماید
که از یکسو با زمان و از سوی دیگر با مکان در بر گرفته شده است؛ رویدادی
در بیانتهائیت زمان و مکان. یعنی شعر – حالا هر شعری – قاعدتن از کمند این
دو مؤلفه گریز نمیتواند زد. زمان و مکان با بازتاب آنها در پرتو یاد و
خاطره، ممکن است گاهی در شعر جلوهی خیلی عینی و مادی داشته باشند و
گاهیهم در سایهی تصاویر نهفته در شعر، خزیده باشند؛ در روان ناخودآگاه
شعر. شعرهایی میتوان یافت که با ژرفساختهای گونهگون، اما رویکرد واحد
رئالیستی، بر خط معینی از زمان یا «یاد» و نقطهی مشخص و مشهودی از مکان یا
«خاطره» ایستادهاند؛ مؤلفههای یاد و خاطره در آنها بارزاند. و در برابر،
اشعاری هم استند که متغیرهای یاد و خاطره در آنها، در مرز سایه – روشنها
قرار دارند؛ رؤیای شبحگونی از یاد و خاطره. رویکردهای شعرییی چون
دادائیزم و اندکی بعدتر سوررئالیزم در فرانسه با آثاری کسانی چون آندره
برتون، پل والری و همپالگان، اشعار آوانگارد و چالشی امروزه به تبعیت از
سبکهای نقاشی آوانگارد در فرانسه از قبیل نقاشیهای پیکاسو و ... اغلب از
دستهی اخیر بهشماراند. زمان و مکان در آنها، روی هم افتاده، طوریکه
گویا هیچ جایگاه برجستهیی در شعر ندارند و فقط سایهیی از زمان و مکان
واقعی را بهنمایش میگذارند. در چنین شعرهایی، زمان، گویا در نقطهیی
ایست نموده و یا هم کلن از قلمرو شعر بیرون انداخته شده و مکان نیز، تبدیل
به دهلیز باریک و درازی گردیده که با اندکی دقت میتوان دریافت که خود
تداعیگر نوعی از زمانیت در شعر نیز است: هنگامیکه شعر پایان مییابد،
میبینیم درست در نقطهیی پایان یافته که دهلیزی که شعر در آن اتفاق
افتاده، به انتهایش رسیده است. هرچند که هیچ ردپای عینی و بیواسطهیی از
زمان و مکان را ما در چنین شعرهایی نمیبینیم، اما همانگونه که یاددهانی
شد، دهلیز، همان بستری بوده که از بههم فشردهشدن زمان و مکان، باعث ایجاد
رویداد شعری شده و نیز، همین زمان و مکانِ در همافتاده، به درونیترین
ناخودآگاه شعر نیز جریان پیدا نموده است؛ نمونه، شعری از زندهیاد حامد
مقتدر وستا که خود از جملهی معدود شعرای آوانگارد و سوررئالیست افغانستان
بود:
«و خلاصه سربازی بر میگردد از کوه از کابل از تمام زوایای یک کتاب
دراماتیک/ و دلش هزار راه میرود از شبیکه باید زنی زیر اندامش بخوابد که
درست عقوبتش را بریزد از مردی که مرده باشد/ و زنی که اصلاً در چهاردیواری
یک نویسنده از هوش میرود/ زنان ممنوعیت تمام نویسندههاست/ وقتی سربازی از
جنگ بر میگردد، زنی از پستانهای شیریاش میترسد/ و درست در چند روز بعد،
زنانی در رف در قطار میمیرند/ که زنانی در چهار طرف یک اتاق رژه میروند/
که درست مردی پشت یک کتاب قدیمی، از لکاتهیی حرف میزند که مرد
قوزکردهیی دارد.» (از مجموعهی شعر «کابوس»)
در اینجا درهمریختگی زمان و مکان، خیلی صراحت دارد. آغاز شعر بهگونهیی
مینماید که انگار شاعر از یک زمان آینده و یا هم در کلیت، از زمان حال
ساده حرف میزند. اما شعرهای میانی، زمان را به تاریخ و گذشته حواله
میدهند، طوریکه گویا شاعر از یک اتفاقِ رخدادهشده در گذشته سخن
میگوید؛ همچون یک روایت. و در پایان نیز بدون هیچ مرز و رویداد مشخصی، ما
به یکبارگی در مجرای خیرهی زمان حال میافتیم و نمیدانیم که از کجا و
چیزمانی به آنجا غلتیدیم. درست از کجا و چیزمانی به آنجا پرتاب شدیم،
معلوم نیست. و از همین لون است دیگرگشت یا تحولیکه بر سرنوشت مکان در این
شعر پدید میآید. ما شعر را تا پایان خواندهایم، اما نمیتوانیم خودمان را
در عوض هیچیک از پرسوناژهای شعری، قالب بزنیم. زیرا شعر در ظاهر، از
متغیرهای مکان و زمان، خیلی تهی مینماید؛ از خط زمان و مجرای مکان، دور
افتاده. و این تهینا و دورافتادگی سبب میگردد تا ما از برقراری یک رابطهی
صمیمی و روراست با شعر، عاجز باشیم. «سرباز» ممکن است در هر شرایطی از زمان
و مکان، از جنگ بر بگردد و تا اینجا مشکلی هم رخ ننموده است. اما تا
میرسیم به ممنوعیت و تابوئیت زنان در قلم نویسندگان، کلاف را از دست
میدهیم و قادر نیستیم از این تابوئیت بهسوی رجعت سرباز از میدان جنگ، ره
بزنیم. و این سرگشتگی و درهمتنیدگی زمان و مکان منحیث بستریکه رویداد
شعری در آن پدید آمده، زمانی به اوج خود نزدیک میگردد که در پایان، از
تمام این تصاویر خلقشده، جدا میشویم و در فضای کاملاً متفاوتی قدم
میگذاریم: زنانیکه «چند روز بعد، در رف قطار میمیرند»، چرا؟ در کجا؟
معلوم نیست؛ و مردیکه گویا چهرهی خوابآلودهی همان راوی «بوف کور» باید
باشد، پشت کتاب قدیمییی خزیده و از «لکاتهیی» سخن میگوید که باید همان
«بوگامداسی» هدایت باشد که «مرد قوزهکردهیی» را در خود دارد. و درست در
همینجاست که حالوهوای شعر، به کلی دیگرگون شده و از یک روایتِ به نسبت
رئالیستی و عینی، داخل فضای سوررئالیستی میگردد. مجموع این تصاویر رنگارنگ
و متفاوت باعث میگردند تا دیالکتیک یاد و خاطره یا زمان و مکان در شعر،
بهوضوح قابل دید نباشد. اما آنچه که در این شعر – همانند سایر اشعار حامد
وستا – صراحت دارد، همانا رخ نمودن رویدادهای خودبهخودی و بدون علت است که
حکایت از یک تجربهی رؤیاگون و نیمهتاریک دارد که در هر شکلی، مخلوق مکان
و زمان خاصی است و نیز بهویژه در این شعر، در حقیقت، فضا آنقدر
درهمتنیده هم نیست که ظاهرش بهما تلقین میکند. شاعر از مردی سخن میگوید
که اهل کتاب و نویسندگی است و نیز، در هوس همآغوشی با زنی. اما غافل از
این که زن در قلمرو نویسندگی کشور شاعر، جای پا ندارد و بیشترینه قربانی
سرزمینش، همین زنان است و حتا سربازیکه در دل هوس تسخیر تن زنی را دارد،
دستانش آن تن را قبلن تکهتکه کرده است. در کشور شاعر زنها فقط در درون
کتابها جایز است مورد حرف و سخن قرار گیرند و بس، آنهم که وصفش را
میدانید: «لکاتهیی» بیش نیست.
اما در سوی دیگر، گاهی میبینیم که چنین نبوده و مؤلفههای زمان و مکان در
پرتو یاد و خاطره، از وضوح و روشنی بالایی برخوردار اند و اغلب طوری احساس
میشود که گویا همان زمان و مکان بوده که در واژهها ریخته و شعر را تشکیل
دادهاند؛ محض نمونه: شعر «کوچه»، از فریدون مشیری:
«بیتو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم/ همهتن چشم شدم، خیره بهدنبال
تو گشتم/ شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم/ شدم آن عاشق دیوانه که بودم/
در نهانخانهی جانم، گل یاد تو درخشید/ باغ صد خاطره خندید/ عطر صد خاطره
پیچید/.... یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم/ پر گشو دیم و در آن
خلوت دلخواسته گشتیم/ ساعتی بر لب آن جوی نشستیم...و الخ.»
در این شعر، آنچه که بیشتر از همه ملموس است، یاد و خاطره است. شعر از
زمان و مکان معین و آشنایی یاد میکند که حال، دیگر برای شاعر، جایش را به
یک خاطرهی صرف داده است. اما با چی وصفی: شعر، نوای شکست است، نه حماسهی
حضور. زبان خاطره و تنهایی است، نه بیان حال و حدیث نفس و اگر حدیث نفسی هم
هست، از نفسی روایت میکند که خاطرهی رنجآوری به شکل یک زخم و افسوس، آن
را کلید زده است. شعر بازتولید خاطرهی یک شکست است و تجربهی یک از
کفدادن؛ یک ناله است شعر؛ «نی»یی است که حکایتگر «جداییها»ی مولانا
شده. این رسالت شعر است: تصویرگری سختیها و رنجهاییکه فراق و جدایی
معشوق، بر جان عاشق مستولی کرده است. شعر، ضجهی بس محتضری است که از
سرداب وجود یک عاشق درمانده بر میخیزد. شعر، چهرهی زرد و فریاد زارِ
عاشقی است که مرگ عشقش را به عزا نشسته است. برای این که، عشق، در تن معشوق
است نه در دل عاشق، و معشوق با رفتنش، عشق را نیز با خود میبرد ودر دل
عاشق آنچه که باقی مانده، حسرت و افسوسِ از کف دادن معشوق است و اشتیاق به
خاکنشستهییکه تن معشوق در دلش بهوجود آورده بوده. از این نگاه، غایت
تجربهی شاعرانه، تجربهی شکست است و شعری به کامیابی واقعی خود دست یافته
که توانسته این تجربهی شکست را در ماتریالیستیترین صورت آن، بازتاب بدهد.
اما معمول است که بهقول نیچه، ما همواره اشتیاق را با چیزیکه آن اشتیاق
را در ما برانگیخته است، اشتباه بگیریم و این اشتباه زمانی بر آفتاب
میافتد که عاشق، تن (نه فقط به مفهوم فیزیکی «تن») معشوق را از دست بدهد.
آنوقت است که دیگر عشق و اشتیاقی هم وجود ندارد و چیزیکه در دل اندوهناک
عاشق باقی میماند، حسرت و زخمی است که پس از شکست به سراغش آمده. و
اینجاست که شعر بهمیان میآید. شعر در این جلوه، بازتاب زبانی و
کنشوارهی حسرتی است که جان عاشق را با از دستدادن معشوق، به آتش کشیده
است؛ ققنوسیکه از خاک تمنا و اشتیاق عاشق سر زده. شعر «کوچه»، در نور یاد
و خاطرهی یک عشقِ بر بادرفته، بر زبان مشیری جاری گردیده است، با همان
روایتیکه از چگونگی و چرایی سوگسرودِ پس از شکست، در فوق نقاشی کردم.
مشیری در این شعر، دیگر از هیچ شور و حالی سخن نمیگوید. زیرا آن شور و
حال، رویداد یا خاطرهیی شده که در گذشتهی شاعر اتفاق افتاده و حالا دیگر
نیست و اگر میبود، لابد شعر «کوچه»یی دیگر وجود نداشت. معشوقِ شاعر رفته و
جایش را به خاطرهی جانکاهی سپرده که شاعر را به چنین فریاد و نالهیی
واداشته است. نمونههای دیگر اینگونه شاعری، مولانا است پس از ازدستدادن
شمس تبریزی، شهریار پس از از کفدادن معشوقش و «گلهای بدی» یا «قلب
برهنهی من» بودلر که روایتگر شکست و از پادرافتادگی و فروریختن دیوار
اعتماد شاعر است و...
من آن خاطرهی نیچه در «هنگامیکه نیچه گریست» را همیشه جلو چشمانم دارم.
نیچه بهخوبی دانسته که «لوسالومه»، مال او نیست؛ رفته به راهش، تا حدی که
نیچهی شکستخورده، در خفا تصمیم به خودکشی گرفته و این را جز لوسالومهی
شهرآشوب و سنگدل، هیچ کس دیگری هم نمیداند. با اینحال، نیچه چندان سماجت
وسرسختی از خود بهنمایش میگذارد که آشفته میگردد اگر حتا کسی خواست کمک
به او را داشته باشد. فقط آنگاه که خاطرهی روزهای بربادرفته بر نیچه هجوم
میآورد و ناگزیرش میکند تا در نزد «برویر» از لوسالومه لب به شکایت
بگشاید، بیاختیار، سرشک تلخی از چشمانش سرازیر شده و شعر یا شعرواره بر
لبانش نقش میبندد.
سرانجام، شعر، تحویل عشق به خاطره است، خاطرهی بیپایان. رازها و
نهفتههای دوردستهای عاشق با دیگرسانی عشقش، او را تبدیل به شاعر کرده
است. از اینرو است که میگویم شعر نمیتواند فارغ از چنبرهی زمان و مکان
خلق گردد، خواه ملموس و آفتابی به صورت یک خاطرهی زجردهنده و طاقتفرسا در
شعر «کوچه» ظاهر گردد و یا هم در جلوهی بر همافتاده و پیچدرپیچی، همچون
شعر «کابوس».
|