کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

نعمت حسینی

    

 
روسپی مقدس
داستان کوتاه

 

 

 

 

 باران به شدت می بارید. درحقیقت چند روزمی شد که می بارید . کوچه شده بود پُر از گِل و لای. او، درنوش کوچه، تکیه به دیوار داده ، برزمین دراز کشیده بود. دست هایش بی رمق به دو طرف شانه هایش افتاده بودند. سرش به یک سو خمیده بود. چادر تُنک و کم بر و از چند جای پاره شده اش ، از سرش پایین غلطیده، به گردنش حلقه افتاده بود.آب دهانش از یک کنج لبش پایین شرزده ، به سوی یخنش راه بازکرده و آن همان جا فرو رفته بود. چند دکمه پیراهنش، سرجایش نبودند و ازچاک آن، پستان های لمیده اش نمایان بودند. شکم برآمده و باردارش درست مثل بُق چهء نوعروسان روستای پهلوی شهرما پندیده بود، و بی حرکت ، بُق بیرون زده بود. خونی که از زیر دامن پیراهنش، خاموش و سرد ، بیرون جرزده بود، با آب باران یکجا شده و میرفت به سوی جوی چهء پُر از گِل و لای. او، به مشکل نفس می کشد، و با هر نفس کشیدن گلویش می پندید. شاید درد داشت ویا شایدهم نه ! و یا شاید هم ، چنان نفس گشیدن را مانند بسیار چیزهای دیگرش از روز اول با خود داشت، اما از چشمان بسته وحال بی رمقش چیزی معلوم نمی شد.

 

 ***

 

چند پسر قد و نیم قد، بکس های مکتب شان را برسرشان چتر باران ساخته ، نزدیکش ایستاده بودند . یگان تای شان به وی فحش و ناسزا می گفتند. مردی که خود را با پتویش کاملاً پیچانیده بودو از جلو آنها می گذشت، بلند صدا زد: ــ او بچه ها چی غرض دارین کتی «مادوبالا» ! یکی از آن بچه هایی که دهان باز نموده بود به فحش گفتن، نزدیکتر به او شد با پوزموزه اش بر سابق پای او کوبیده ؛گفت: ــ باز گُه ره خورده!؟ و، او، درحالی که دماغش را با پشت آستینش بسته می نمود؛ ادامه : ــ دیوانه، بازشراب خورده! پسر دیگری که در پهلوی آن پسر ایستاده بود ، از شنیدن حرف او رگه های گردنش پندیدند. چهره اش شگوفهء انارشد. حرف آن پسر، او را چنان نمود، که گویی دردی به بزرگی کوه خواجه صفا، در درونش جاه گرفت.

او همان گونه، سرخ شده ، با لکنت زبان به جوابش ؛ گفت : ــ نی نخورده ! خودش نه خورده ! برایش داده اند! و، او که دستش را سوی سرای پرزه فروشی موترها و جادهء عمومی دراز نموده بود ، ادامه داد: ــ آن ها می برنش به کوته و دکان شان ، برایش می دهند و باز... او نتوانست ادامه دهد. گلویش گیر شد. کرتی اش را کشید و بر سرسینهء او انداخت و خودش دویده از آن جا رفت.

 

 ***

 آن پسر، که فحش می داد، در زمین چیزی را پالید. پس ازجستجو، ازمیان گِل و لای، سنگی را برداشت . سنگ را میان پنجه هایش محکم فشرد و بعد محکم به سر او زده گفت: ـ تاجور دوانهء فاحشه! و خودش پا به فرارگذاشت.

 

 *** 

 

ازشدت ضربه سنگ زن تکانی خورد. با پشت دست لرزان و ناتوانش بر جای سنگ دست کشید، با چشمان بسته، دهانش را که طرف گوش چپش نیمه باز شده بود، گفت : ــ حرامی پدرلعنت!

 

پایان بیستم نومبر۲۰۱۴


 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل                ۲۶۲          سال  دوازدهم         حمل / ثور     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی         ۱۶ اپریل   ۲۰۱۶