من و اندیشه ی دیدار، تمنای عبث
بسترم پُر ز تهی، وای، چه شب های عبث
خوابِ دروازه پُر از زمزمه ی آمدنت
باز کن در، بشکن زورقِ رویای عبث
فصلِ میلادِ بهار است و پرافشانیِ عشق
چه کنم بی تو در این گلشنِ زیبای عبث
لحظه ها بی نفست خالی و بیهوده و تلخ
زنده گی می گذرد بر لبِ دریای عبث
تا ز معراجِ خیالِ تو رسیدم، دیدم
دیده ی پنجره لبریز ز فردای عبث |