کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

صدیقی لعلزاد

    

 
این کوه شانه‌های مرا چون برادر است 
«یادواره‌یی‌برای‌هفتادساله‌گی‌استادمحمداعظم‌رهنوردزریاب»
 

 

 

 

یاد آن روزگاران گذشته، زیباترین تابلوی زندگی‌ است که هیچ‌گاهی از نظر دور نمی‌شود. قصه‌های آمیخته با محبت و عشق کودکانه‌یی که تمام خوبی‌ها و قهرمانی‌های دنیا را در زیر بازوان پدر، می‌دیدیم.

یاد آن روزها مانند دختر زیباروی است، شهرزاد مانند که از درون آدمی بر می‌خیزد و افسانه‌های می‌خواند به‌سان شیرین‌های هزار‌و یک‌شب، به‌سان گلنار و آیینه، به‌سان رومیو و ژولیت و هر کجا قصۀ‌ زیبای است به‌ شیرینی غزل‌های حافظ شیرازی ...

خوب یادم هست که ما بچه‌های خانواده هنگام که باران دانه دانه می‌بارید و نیز آفتاب به درخشش خود ادامه می‌داد مثل گذشته خوب می‌دانستیم که آفتاب بارانک است و کمان رستم حتماً نمایان می‌شود. ما همه با هم به‌ زیر آفتاب بارانک بهاری می‌رفتیم، چرخ می‌زدیم تا این‌که کمان رستم با رنگ‌های گونا گون‌اش چهره‌نمای می‌کرد، ما نیز به شمارش رنگ‌ها می‌پرداختیم: سبز، سرخ، آبی، بینفش، زرد...

همه مانند گذشته‌ها به ‌دَوری مادرکلان حلقه می‌زدیم تا قصه‌های از کمان رستم بگوید؛ او نیز چنان با ظرافت عجیب قصه می‌کرد، از شهزاده‌ی آریایی که رستم بود، او را قهرمان شه‌نامۀ فردوسی می‌خواند.

در آن سال‌ها ما نمی‌دانستیم که شه‌نامه نماد از هویت ماست؛ اما رستم را مرد با غرور، بلند همت و قهرمان میافتیم که کمان دست او به هوا رفته و به کمان آسمانی مبدل گردیده است.

مادرکلانم می‌گفت:

«رستم سرباز خراسان بود

به مازندران آمده بود و دیو سفید را کشته بود».

او می‌گفت:

«گاه اگر کمان رستم نمایان می شود، برای آن است که از چشمه‌ آب بنوشد».

سپس افزوده بود:

«در هنگام نوشیدن آب، مروارید از دهن کمان رستم به چشمه می‌افتد».

آنگاه می‌دیدیم که کمان، در پشت کوه‌ها هست فکر می‌کردیم از چشمۀ پشت کوه آب می‌نوشد و حتماً آن‌جا مروارید از دهن‌اش می‌افتد؛ آرزو می‌کردیم: کاش! آن‌جا بودیم تا کمان رستم خراسانی را می‌دیدیم و مرواریدش را از آب می‌گرفتیم.

 

***

 

یکی دو سال پس از آن سال‌ها من صنف ششم یا هفتم دبیرستان شدم، در کمیتۀ فرهنگی دبیرستان نیز با شماری از بچه‌ها یک‌جا کار می‌کردیم؛ گاهی گروه ترانه‌و‌آهنگ را برای محفل‌ها آماده می‌کردیم، گاهی شعارها را در پارچه‌های سفید وسیاه می‌نوشتیم و گاهی هم جریدۀ دیواری را با نقش‌های رنگارنگ‌اش تنظیم می‌کردیم.

خاطرات آن سال‌ها همیشه در پیش چشمانم است، اوضاع دبیرستان ما در آن روزگار مانند اوضاعی سیاسی کشور چند رنگ بود. اخبار و نشریه‌های چاپی در آن سال‌ها، به  ندرت چاپ می‌شد یا در بدخشان هیچ چاپ نمی‌شد؛ احساس می‌کنم در آن سال‌ها جریده دولتی بدخشان هم بسته شده بود و نشرات نداشت.

در آن سال‌ها مردم بدخشان از وضعیت بدِ سرک‌های و از نبود برق و نیز بازسازی می‌گفتند، گاه گاهی اگر اخبار یا مجله‌یی از جایی به ما می‌رسید، بسیاربا شوق، به خوانش‌اش شروع می‌کردیم، در میان خط‌های کوچکش، تلاش می‌کردیم نام «بدخشان» را پیدا کنیم.

تلاش می‌کردیم اخبار و خبرهای در مورد بدخشان پیدا کنیم که شاید از بازسازی گفته باشد، شاید از پایان فقر، دل‌مان می‌خواست از پایان فراموشی‌ها گفته باشد!

خوب یادم هست که روزی، یکی از هم‌کلاس‌هایم، یک نشریۀ چاپی به دبیرستان آورده بود و آن نشریه عنوانی در مورد بدخشان داشت که گرد آن عنوان را با خودکار حلقه کرده بودند تا جلب توجه شود؛ به یادم نمانده است که در مورد چی و چگونه بود اما خوب یادم هست که آن نشریه از چندین دست گذشته بود تا به ما برسد.

دبیرستان ما در یک گوشه‌اش کتاب‌خانۀ کوچکی داشت که انواع از کتاب‌ها در آن‌جا وجود داشت، اما بسیار وقت می‌شد دروازه‌اش قفل بود، تنها ما کتاب‌هایش را از پشت شیشۀ پنجر نگاه می‌کردیم.

روزی، ما بچه‌های کمیتۀ فرهنگی، از مدیر دبیرستان خواهُش نمودیم که دروازۀ کتاب‌خانه را بگشاید و او این کار را کرد. ما به اتاق کتاب‌ها رفتیم، گَرد و خاک، روی جلد کتاب‌ها را خیره کرده بود.

من از میان کتاب‌ها، کتابی را برداشتم که روی جلدش تصویری از غروب بود و ابرهای طلای مانندی معلوم می‌شد که گویا طلیسم شده بودند.

در یک‌طرف ابرهای طلیسم شده‌یی طلای مانند، نبشته شده بود: شمعی در شبستانی

و در زیر ابرها نیز نگاشته شده بود: ره‌نورد زریاب

گَردوخاکِ روی جلد کتاب را با کف دستم پاک کردم، و با شتاب تمام ورق زدم که در یکی از برگه‌های کتاب با کلمه «بدخشی» مقابل شدم؛ آن روزها آنگونه که در بالا گفتمدرکتاب‌ها واژه‌های «بدخشان» و «بدخشی» بیشتر به چشم‌مان می‌خورد و راستش برای همین هم بود که ما کتاب‌ها و نشریه‌ها را ورق می‌زدیم و می‌خواندیم.

 

***

 

کتاب «شمعی در شبستانی» استاد رهنورد زریاب، دومین کتاب بود که به طور کامل آن را در آن روزگار به‌مطالعه گرفته بودم؛ پیش از آن مجموعه‌ داستان «سنگسار در تکسار» عبدالقدیم هوشنگ را خوانده بودم که برای پدرم در سال‌های جنگ از ایران فرستاده بود.

«شعمی در شبستانی» استاد رهنورد زریاب برای من کتاب بود و هست والغرض مهم و ارزش‌مند که کمتر از یک شه‌کار بزرگ نیست در آن سال‌ها برای اولین‌بار بود که با خواندن این کتاب با آدم‌های بزرگ آشنا شدم؛ آدم‌های که هرقدر در موردشان می‌خواندم و می‌شنیدم در دلم به بزرگی‌شان افزود می‌شد.

در مورد این آدم‌ها بعد‌ها فراوان خواندم و شنیدم که چه بزرگیی با نام‌های‌شان پیوند خورده است. این آدم‌ها کسانی نیستند جز: مهاتماگاندی، صادق هدایت، طاهر بدخشی، مولانا خسته، واصف باختری، روان فرهادی، سیاوش کسرای و شماری دگر...

راستش «شمعی در شبستانی» کتابی‌ست دارای یادواره‌های از آدم‌های بزرگ، آدم‌های که در همان زمان که در موردشان خواندم، بی‌ آن‌که بیشتر بشناسم‌شان یا جایی دیده باشم‌شان نمی‌دانم چرا؟ فراوان به‌دل حرمت شان را داشتم و حالا که از آن زمان سال‌ها گذشته است و در مورد آن بزرگ‌مردان فراوان خواندم و شنیدم هنوز هم آن حرمت و احترم نسبت به آن‌ها که داشتم افزون‌تر شده است.

در همان روزهای اول که این کتاب را پیدا کرده بودم و یک قسمت کمی آن را خوانده بودم، آن را در میان کتاب‌های آموزشگاه، به دبیرستان‌مان می‌بردم و میاوردم که روزی یکی از آموزگاران‌مان که اندک روحانی بود، وقت کتاب «شمعی در شبستانی» را در دستم دید آن را گرفته ورق زد و بعد گفت: «این‌ها اندیشه‌های خوبی ندارند».

گفتم: چگونه؟

گفت: «اندیشۀ چپی دارند».

در آن زمان که من نمی‌دانستم، اندیشۀ چپی یعنی چه؟ اما رنگ از رخم با شنفتن آن سخن پرید. من نیز بعداً آن کتاب را تا پایان‌اش مطالعه کردم اما باز هم نمی‌دانم چرا؟ برای نویسنده کتاب حرمت داشتم، با وجود که «اندیشه چپی داشت» و «اندیشه‌های خوبی نداشت» اما نمی‌دانم چرا؟

در آن زمان شاید برای اولین‌بار بود که با خواندن «شمعی در شبستانی» با نثر شگفت‌انگیزی مقابل شدم که قبلا با چنین شگردهای، نثر نخوانده بودم، ساده‌نویسی، واضح بودن، پارسی‌نویسی و عام‌فهم بودن این کتاب هر خواننده و مخاطب را به‌خود می‌کشاند. چنان‌چه به‌باور من این کتاب در تمام کشورهای پارسی‌زبان از رهگذر واژه‌گانی مخاطب‌ خود را می‌تواند بسیار ساده به‌دست بیاورد.

بحث دگر که این کتاب زود مخاطب را شیفته خود می‌کند، خاطره‌نویسی و مستندسازی نویسنده است؛ کار که آن را می‌توان بیشتر درشگردهای نوشتاری نویسنده‌گان بزرگی ایران دید و سوگ‌مندانه حد اقل در نویسنده‌های افغانستان کمتر دیده شده است.

بعد از آن، در آن سال‌ها با کنج‌وکاوی از همان کتاب‌خانه از استاد زریاب رمانی یافتم به‌نام «گلنار و آیینه» که واقعاً شگفت‌انگیز بود و با خواندن آن دریافتم که هر گاه نویسنده‌یی جوانی افغانستانی از استاد زریاب یکی دو کتاب نخواند؛ اصلاً حلاوت قندِ پارسی را حس ننموده است.

می‌خواهم این را بگویم که کتاب «شعمی در شبستانی» و دگر نبشته‌های‌ این مردبزرگ، در همان آغاز مطالعه به‌کتاب، من را چنان شیفتۀ خود کرد که امروزه هر آن‌چه، کم و بیش از قلمم به‌روی ورق ریخته شده است حاصل خوانش یک قسمتی از کارهای نبشتاری استاد رهنورد زریاب است.

 

***

 

به ‌هر نگاه در آن روزگار در نزدیک خانۀ ما داروگاه‌ِ بود که مسوول آن کم و بیش با ادبیات و بزرگان ادبیات پارسی سرآشنای داشت و من گاه‌گاهی سر می‌زدم به آن داروگاه و با دوستان جسته و گریخته از ادبیات و بزرگان ادبیات سخن می‌گفتیم.  یادم میاید که باری  سخن از استاد زریاب به میان آمد، مسوول داروگاه گفت: «استاد رهنورد زریاب، استاد واصف باختری و استاد پرتونادری سه تن از استادان فرزانۀ هستند که نه‌ تنها در حوزه فرهنگ و ادبیات افغانستان، بل در تمام حوزه‌های زبان پارسی دری به‌ خصوص کشورهای ایران و تاجیکستان از جای‌گاهی بلندی ادبی برخوردارند و مردمان در آن حوزه‌های فرهنگی فراوان حرمت‌شان را دارند».

نام‌های استاد زریاب و استاد باختری را در همین کتاب «شمعی در شبستانی» خوانده بودم، اما نام استاد پرتو هم برایم آشنا بود چون یک مصاحبه استاد را در باره «چگونه‌گی شعر افغانستان» در مجله «صبح امید» خوانده بودم که نویسندگان افغانستانی در تاجیکستان آن را منتشر می نمودند.

نمیدانم چرا؟ اما دلم می‌خواست هر جا که سخن از استاد زریاب به میان میاید، من نیز سر صحبت را بکشایم و در مورد این بزرگ‌مرد سخن بگویم، همان گونۀ که خوب یادم میاید که من نیز آن روز در همان داروگاه سخنانی در پیوند به جایگاهی ادبی استاد زریاب گفتم، آن گونه می‌خواستم که دوستان فکر کنند که در مورد استاد زریاب من نیز چیزهای می‌دانم، می‌خواستم بدانند که من نیز کتابی از استاد خوانده ام،  می‌خواستم بیاندیشند که استاد از نزدیکان من است، می‌خواستم آن روز بدانند که من با استاد پیوند مشترکی دارم که نا گسستنی است، اما نمی‌دانم چرا؟

 

بعدها در مورد استاد رهنورد زریاب سخنان زیادی درجای مختلف شنیدم  و نیز خواندم، فرتورهایش را که هیچ ندیده بودم، در روزنامه دیدم، در تلویزیون دیدم، مصاحبه‌هایش را نیز در جاهای مختلف خواندم.

تصویر او را که در روزنامه دیدم کلاه مجاهدی به سرداشت، درست مثل کلاه جهادی پدرم، با چهرۀ نورانی و بشاش، با شانه‌های استوار و کوه مانند که تکۀ از غرور بود.

نمیدانم چرا هر گاهی، این شعر ابوطالب مظفری را می‌خوانم به یاد استاد زریاب می‌افتم، احساس می‌کنم این شعر را مظفری برای استاد زریاب گفته و چه زیبا گفته است:

 

این کوه شانه‌های مرا چون برادر است

بگذار با برادر خود گفت‌وگو کنم

 

حالا که از آن دورۀ دبیرستان ما سال‌ها سپری شده است و من نیز پله‌های زندگی را تا اندازۀ پشت سرگذاشته ام، نمیدانم چرا؟ چون هرگاه به یاد استاد می‌افتم، بی درنگ کتاب «شمعی در شبستانی» با جلدی طلای رنگش که تصویری از غروب طلیسم شده داشت و در کنج کتاب‌خانه دبیرستان ما بود در  ذهنم گشت می زند. به یاد میاورم که در سطرهای او واژه‌های «بدخشان»  و «بدخشی» نبشته شده بود.

...و گاهی مردی را می‌بینم که کتاب‌هایم را می‌گیرد و می‌گوید: «اندیشه‌های خوبی ندارند» و «اندیشه‌ی چپی دارند»، به یادم تصویر مردی فرزانه‌یی میاید که کلاه مجاهدی به‌سر دارد با صورت بشاش و آیینه مانند؛ احساس می‌کنم به این مرد حرمت فراوان دارم، اما نمیدانم چرا؟

 

 

صدیقی لعلزاد

اسد ۱۳۹۳

فیض آباد - بدخشان

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۵                       سال  یــــــــــــازدهم                        حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         اول مارچ     ۲۰۱۵