ناز می دادم ندانستم که ناز
این قدر نامهربانش می کند
خنده بر پیری که عاشق شد مکن
عشقبازی ها جوانش می کند
یاس و امیدی که درگیر هم اند
رفته رفته ناتوانش می کند
از خودش هم می خورد خار آن فقیر
لقمه یی تا در دهانش می کند
دستگیری کن خداوندا که باز
تنگدستی امتحانش می کند
غم، ندارد غیر از من خانه یی
مرگ من بی خانمانش می کند.