من باخته بودم
آن روزکه به دنیا آمدم
واین ظلمت عظیم را نا خواسته
بدوش میکشم
همهي تواناي من یک گلو فریاد است
چگو نه میشود تن داد به این چنین زیستن؟
وقتی ماه هم رو میگرداند
از روزنهي خا نهي من
و فراموش میکند بودنم را
دستان گرم تو هم
بازوانم را رها میکند در عمق این تاریکی وتنهایی
من دیگر هیچ گاهی دوست نخواهم داشت
چرا تمام قلمرو اتاقم را بدرود تسخیر کرده است؟
چرا برجستهگیهاي تنم سرود تسلیم میخواند؟
آیا دوباره گیسوانم
در دست هاي تونفس خواهد کشید؟
باید تا طلوع آن روزگار
به قتل عام فاصله برخاست
و آسمان را در محدودهي دستان خویش
پناه داد
با کسی که دلش به اندازهي زیباي
باغچه پر است
دوست شد
۰۸/۰۵/۱۳۸۸بدخشان |