یکی از مُروج ترین صنایع لفظی که در طنز پردازی بسیار کار برد دارد، صنعت
تحریف، مَقلوب سازی و دگر گونه سازی کلمات و جملات است که فرنگیها آنرا
Distortion
میگویند. من با استفاده ازین صنعت، برای این نبشته، عنوانِ تازه ترین کتاب
رهنوردِ زریاب را دستکاری کرده ام و البته و صد البته، قصدم از این عنوان
سازی، اهانت به نویسندة مطرح و گرانقدری چون رهنوردِ عزیز نیست. طنز
پردازان ازین صنعت برای ظرافت گستری یا انتقاد و یا هردو استفاده میکنند.
چنانکه احسان الله سلام توانمند ترین طنز پرداز افغان در کتابش «پوقانة
ملی» برای بَعضِ وزارت خانهها و نهادها، این ترکیبات را ساخت:
-
وزارت صحت خامه، وزارت تعطیلات عالی، اتحادیة هنر بندان و... ... ...
(۱)
و یا سید عبدالقادر رحیمی طنز پرداز مطرح در هرات و سراسر کشور، در کتابش
«وزارت چلم و نسوار» با دیدن مسخرهگیهای انتخاباتها در کشور،
«انتصخابات» را اختراع کرد.
(۲)
و یا
استاد بشیر در دهة چهل بالای طنزهایی که به سبک گلستان سعدی و بهارستان
جامی نوشته میشدند، مینوشت:
«نثر جدیم». و گاهگاهی به عوض شهر کابل می نوشتیم:
«شهر لباک».
(۳)
بهر حال با این تحریفِ عنوانِ کتاب رهنورد زریاب، نگاهی دارم به کتاب قلندر
نامة رهنورد عزیز.
پیش از این، کتابِ دیگری از خامه رهنورد به بازار کتاب آمده بود که عنوانش
این بود: «وشیح قدس سره گفت».
هم
در آن کتاب و هم در کتاب «قلندر نامه» رهنورد طنزهای نابی دارد که
میتوانند او را در صَفِ طنز پردازان مطرحِ معاصر کشور قرار بدهند. برای
طنزهای کوتاه و سایر نوشتههای کوتاه، هر که به ذوق خود و درک خود نامهای
مختلفی را برگزیده است، مانند:
طنزینهها، وجیزهها، طنزکها، کلمات قصار، گفتار بزرگان (و در ترجمان
«سخنان کوچکان»- در کنار این عنوان تصویر آدم ریشداری با یک چوشکِ شیر
را مرحوم نوین رسم کرده بود)، کلمات بالدار، سخنان طلایی افوریزم،
کاریکلماتور، داستایتها و... ...
اما برای این مینی مالیستیها در کتابِ قلندر نامه، نوشته شده: «ریزه
نگاریها»، که بسیار زیبا و پذیرفتنی است و اگر این ترکیبِ زیبا و
پذیرفتنی ساختة خودِ رهنورد زریاب باشد، باید برایش آفرین گفت و باید بعد
ازین در مطبوعات ما وسیعاً مُروج شود. باید اعتراف کنم که در اثنای خواندن
قلندر نامه، این طنزِ تلخ در ذهنم شکل گرفت:
«زن بعد از اینکه شکم سیر از شوهرش مشت و لگد خورد، به شوهر گفت:
-
الهی
دستها و پاهایت بشکند.
مرد هراسناک از خانه بیرون رفت، در راه هر لحظه با خود میاندیشید که مبادا
خداوند دستها و پاهایش را بشکند.
فردا صبح دید که دستها و پاهایش سالم استند و برجای.
او باز زن را زیر مشت و لگد گرفت. زن باز فریاد زد:
-
الهی
دستها و پاهایت بشکند. مرد به دستها و پاهای قوی خود نظر انداخت و از
خانه بیرون شد. در راه مرد میخندید و در خانه زن میگریست. نورانی»
در عرصة طنز، نخستین ریزه نگاریها از آنِ بابای طنزِ پارسی، عبیدِ زاکانی
است. اصلاً غیر از منظومة موش و گربه و چند نوشتة بلند دیگرِ عبید، سایر
آثار او در گونة «ریزه نگاری» هستند.
نباید چنین انگاشت که کوتاه نویسی و ریزه نگاری کار آسانی است. این
شوخی را چه به جا ساخته اند و شاید هم واقعاً اتفاق افتاده باشد:
«میگویند مدیر مسوول یک نشریه به یکی از همکاران خود که نویسندة لایقی
بود، گفت: میخواهم در بارة فلان موضوع مقالهیی بنویسی تا چاپ کنم.
نویسنده گفت:
-
پس
برایم سه روز وقت بدهید، در این موضوع یک مقالة پنجاه صحفهیی مینویسم و
میآورم.
مدیر مسوول گفت: مقالة پنجاه صحفهیی کار ندارم. فقط در این موضوع، یک
مقالة یک صفحهیی بنویس.
نویسنده به چُرت فرو رفت و گفت:
-
پس
در این صورت برایم حداقل سه هفته وقت بدهید.»
عبید زاکانی ریزه نگاریهایش را در چندین شکل آفریده است. در شکل پندها،
تعریف نامه و توضیح واژهها و حکایتها و رباعیها و اشعار کوتاه و... ...
برای روشن شدنِ موضوع چند نمونه از ریزه نگاریهای عبید را میآورم:
-
الدنیا: آنچه که در آن هیچ آفریدهیی نیاساید.
-
الرشوه: کار سازِ بیچاره گان.
-
المحتسب: دوزخی.
-
البازاری: آنکه از خدا نترسد.
***
تا توانید سخنِ حق مگویید تا بر دلها گران مشوید و مردم بی سبب از شما
نرنجند.
سخنِ شیخان باور مکنید تا گمراه نشوید و به دوزخ نروید.
طعام و شراب تنها مخورید که این شیوه کار قاضیان و جهودان باشد.
(۴)
پیش از اینکه به ریزه نگاریهای رهنورد زریاب برسم، چند نمونه از ریزه
نگاریهای طنز پردازان معاصر افغان را که از مجموعههای طنز شان در کتاب
اول و دومِ هنرِ طنز پردازی آورده ام، نقل میکنم تا مخصوصاً جوانانِ محصل
با ریزه نگاریهای طنزی آشنایی خوب پیدا کنند:
-
«بوتل آب معدنی: بم دستی مودِ روز و بدون تلفات.
-
بوتل
جنگی: طریقة جدید تصویبِ قانون و یا رای اعتماد و عدم اعتماد.
-
وحدت
ملی: چیزیکه به وسیلة آن به کلة همدیگر میزنیم.
«مشق
دموکراسی
–
محمد تواب امیری.»
***
-
آدم
صادق: شخصی که در جامعة ما به نامهای ساده، لوده و گوسفندی مشهور است.
-
افسوس: مشهور ترین خوراک افغانی.
-
کافر: هر کسی که خوش ما نیامد.
-
تشناب: تالار آزادی بیان.
-
ماهنامه: استفراغ یک ماهة مدیر مسوول.
«جشن
جنازه
–
شفیق پیام.»
***
اگر قصاب تان نزدیک چاه است، بیندارش که او غرقِ گناه است.
طنز نویسی به نام مسعوده خزان (رنجوره) در مجموعة طنزهایش «مربای دال»
هم ریزه نگاریهایی دارد. او ضرب المثلهای مشهور را طنزی میسازد،
چستانهای طنزی میسازد و دیالوگهای کوتاه نوشته است که به چند نمونه از
کارهای مسعوده خزان هم اشاره میکنیم:
«با یک گروه تفرقه انداخته نمیشود.
-
هر
کس از عینک خود میبیند و کسی که عینک ندارد هیچ نمیبیند.
-
دو
میل سلاح در یک دست گرفته نمیشود.
-
خانة
غلام بی دالر نیست.
-
گوشت
از پولدار جدایی ندارده.
***
-
آن
چیست که با خوردنش شکم آدم سیر نمیشود؟ - شلاق
-
آن
چیست که اگر بند باشد آزاد میباشی؟ - زبان
***
احمد: مادرجان! برم چپلی کباب بخر.
مادر: حالی هوا سرد شده، برت موزه کباب میخرم.
رک به کتابهای مربای دال و هنر طنز پردازی.
من در کتاب «هنر طنز پردازی» فصل پنجم را به: اشکال، شیوهها و
قالبهای طنز اختصاص داده ام. در صحفة ۵۲۵ این کتاب زیر عنوان کوچک
«افوریزم، کاریکلماتور، وجیزهها، جملات بالدار» چنین نوشته ام: «در
تمام فرهنگها و میان ملل مختلف جهان، جملاتی که حاوی یک معنای کامل و پُر
مغز، روی زبانها جاری بوده است، وجود دارند.
در زبان انگلیسی این جملاتِ پُر مغز، هشدار دهنده، تکان دهنده، تفکر بر
انگیز و اصلاحگر را
Quotation
مینامند. در زبان انگلیسی دیکشنریهای مخصوص کواتیشن از سوی موسسات نشراتی
آکسفور، کولینز و پنگوئین، هر چند سال بعد با اضافات و تزئیدات پیوسته
تجدید چاپ میشوند.
این
دیکشنریها در هزارها کتابخانه و نزد هزارها انگلیسی زبان در منازلِ شان
مورد استفاده استند. هرگاه مجلات و روزنامههای ایران و افغانستان در صد
سال اخیر را برگ گردانی کنیم، میبینیم که صدها جملة پرمغز از سراسر جهان
را از همین دیکشنریها ترجمه کرده و به چاپ رسانیده اند، اما برای آن
نامهای متفاوتی را به کار برده اند. مانند: کلمات قصار، وجیزهها، جملات
بالدار، سخنان بزرگان، اندرزها، پندها و غیره.
برخی ازین جملات از گذشتههای دور به ما رسیده که گویندة آن معلوم و یا نا
معلوم است که شکل ضرب المثل را به خود گرفته اند. تعدادی ازین جملاتِ زیبا
و پر محتوا از آنِ بزرگان اندیشه و ادب معاصر هستند. سیاستمداران و متفکران
گاهی فی البداهه جملاتی را بر زبان رانده اند که اکنون برای ما بار بار و
به تکرار یاد آوری میشود.
تعدادی از این حکیمان، فیلسوفان، اندیشمندان، نویسندهگان و شخصیتهای
معروف سیاسی، هنری و ادبی، این جملات را از خود به یادگار گذاشته اند. این
جملات کوتاه حتماً یکی از این خصوصیات را دارا هستند:
-
حاوی
پندی و یا اندرزی هستند.
-
آدم را
تکان میدهند.
-
اثر
بیدار کننده و تفکر بر انگیز دارند.
-
استهزایی
را در بَر دارند و به خصلتی از خصلت های بدِ ما انسانها تاخته اند، تا
تنبیه شویم و خود را تصحیح کنیم.
-
خصلتهای
نیکویی را ستایش کرده اند تا ما به آن چنگ اندازیم و خود را با این خصلتها
بیاراییم.
-
یک احساس
بِکر، زیبا و عاطفی فردی را بازتاب داده اند.
-
نبوغی را
به نمایش گذاشته اند.
اینکه کلماتِ قصیر میتوانند تا اندازهیی تکان دهنده باشند و یا نباشند،
بسته به این است که خواننده چه برداشتی از آن دارد. بی اعتنا از کنارش
میگذرد، یا تکان میخورد، یا تصحیح و حد اقل دگر گون میشود، به پختگی آن
کلام بستگی دارد.
از
دیکشنری آکسفورد چاپ سال ۱۹۹۸ و دیکشنری کولینز چاپ سال ۱۹۹۸ و دیکشنری
پنگوئین چاپ سال ۲۰۰۱ نمونههایی از کواتیشن را میآورم تا بحث ریزه نگاری
مخصوصاً در رابطه به ریزه نگاریهای طنزی بیشتر رُوش شود.
«ما
آنقدر مذهب داریم که بتوانیم از همدیگر نفرت پیدا کنیم، ولی آنقدر نداریم
که ما را وادار به دوست داشتنِ همدیگر بسازد- جاناتان سویفت.
***
«هر
انسان سه شخصیت دارد، یکی شخصیتی که به نمایش گذاشته است. دوم سخصیتی که
دارد، سوم شخصیتی که فکر میکند دارد
–
الفونس کار.
***
محال است که دو تن علیة یک دیگر بر خیزند و پیش قاضی بروند، و هر دو حق به
جانب باشد
–
حضرت علی(رض)
***
هیچ
وقت راجع به بدیهای تان حرف نزنید، رفقای تان به اندازه کافی در این باره
صحبت میکنند.
–
تالیران
***
وقتی یک انسان ببری را میکشد اسمش را شکار میگذارد، ولی وقتی ببری انسانی
را میکشد، اسم آن را میگذارند
–
درندگی
–
برنارد شاو.
البته در ادبیات دری ما، ریزه نگاریها بسیار زیاد استند، اما به ریزه
نگاریهای رهنورد رویکردی دارم، به کتابش زیر عنوان «قلندر نامه».
رهنورد در صفحه اولِ بعد از روی جلد این شعرِ منسوب به خیام را بالاتر از
عنوان کتاب آوده است:
جُـــز راهِ قلندرانِ مَی خانــــــه مَپوی
جـز
باده و جز سماع و جز یـار مجوی
بــــرکَف قدحِ باده و بر دُوش سبـــوی
مَی
نوش کن ای نگار و بی هوده مَگوی
ریزه نگاریهای رهنورد در «قندر نامه» کم استند. ناشر با سفید
گذاشتن صفحات زیادی خواسته است کتابی را که چهل صفحه بیشتر نیست در صدو
پنجاه صفحه چاپ کند که ربطی به رهنورد ندارد. اما اگر رهنورد ریزه
نگاریهای خود را ادامه بدهد همین چاپگر یک سال بعد کتاب چند صد صفحهیی
ریزه نگاریهای اورا چاپ خواهد کرد.
بعضی از ریزه نگاریهای رهنورد در کتاب قلندر نامه، پنج تا شش سطر استند. و
بعضی دونیم صفحه.
صفحة نود و هفت را باز میکنیم که چنین آغاز میشود:
«قلندر گفت: دی شب رویایی دیدم بس شِگِفت» این قصة رهنورد شاید دراز ترین
گپهای رهنورد در این کتاب باشد.
در
این قصه رهنورد رفته است به همان ریالیزم جادویی و خیال پردازیهای خود.
رهنورد درین قصه یارانِ هم عصرش را به خاطر میآورد. ظاهر هویدا، احمد ظاهر
و روستا باختری. که هر سه شان دیگر در میان ما نیستند. رهنورد با هر کدام
ازینها گپهایی میزند و با گرگ پیر و بیآزاری که مانند دوستانش نا پدید
میشود.
قلندر یا خود رهنورد با بچة صدراعظم (احمدظاهر)، ظاهرهویدا، روستا باختری و
گرگ پیر گپ میزند.
در
آخرین سطرها قلندر میگوید: «این سه دوستی که دیدم اکنون هر سه شان مرده
اند.»
این
قصة رویایی نشان میدهد که رهنورد مانند من، که از نسل اویم، با هم عصران
خودش نبریده است، آنانیکه مرده اند و از نسل من و رهنورد هستند، هنوز در
ذهن و یادهای رهنورد نفس میکشند.
مادری داشتم تولد شده در البانیا، که تُرک نژاد بود و با پدر صافی و
لغمانیام در افغانستان زیست و در آسترالیا به زیر خاک رفت. این مادر از با
لاپوش برادر کلانم که دو سال آنرا پوشیده بود، برای من یک کرتی میدوخت،
این مادر پنج جاکت را وا میکرد و میشست، پنج جاکتی را که به صد افغانی
خریده بود، برای هفت فرزند خود جاکت میبافت، مادر رهنورد نیز شاید مانند
مادر من زنی بوده است صرفه جو و بدبین به جامعة مصرف و نمیگذاشته هیچ چیزی
از متاع خانواده بیهوده دور انداخته شده و از ظرف و فرش و لباسی تا حد به
کلی مندرس شدن کار میگرفته و بدین وسیله اقتصادِ فامیل را استوار می داشته
است.
در
طنز «جامعة مصرف» رهنورد فامیلی را نشان میدهد که چگونه کیف چرمی مکتب را،
خانواده با دادن چند پول سیاه به پینه دوز از یک فرزند تا فرزند دیگر دست
به دست میکردند و نمیگذاشتند، اِسراف در خانه راه یابد.
برخی از ریزه نگاریهای مردمی ما و مردمان جهان واقعاً بسیار پُر مَغز
هستند. اینکه گفته اند: «قطره قطره دریا میشود» شاید یکی از اساسی ترین
تئوریهای علم اقتصاد را در خود نهفته داشته باشد. باران به شکل قطراتِ آب
فرود میآید.
اما
میبینیم که همین قطرات در روی زمین، چه نعمتها و زیبایی هایی که به وجود
نمیآورند. از همین قطرهها زمین نعمتهای خود را به ما عرضه میدارد.
دریاهای زیبا، آبگیرها و جهیلها از برکتِ سخاوتِ همین قطرهها هستند.
سیلهای مهیب و خانمان بر انداز نیز از همین قطرهها به وجود میآیند.
خرمن چیست؟ دانههای ریزه و کوچک گندم که با هم جمع میشوند و کوهی را به
نام خرمن به وجود میآورند.
در
کودکی از پدرم که تحصیل یافتة عصرِ مصطفی کمال اتاتورک در کشور ترکیه بود،
این قصه را شنیده بودم: «یک روز مصطفی کمال به طعام خانة یک مکتب نظامی
رفت. در این طعام خانه در حدود پنجاه میز وجود داشت که دور هر میز پنج تا
هشت دانشجوی نظامی نشسته بودند و نان میخورند. اتفاقاً نانِ آن روز مطابق
جدولِ مکتب، برنج بود. مصطفی کمال راساً به طرف میزی رفت که پنج دانشجو دور
آن نشسته بودند و یک چوکی خالی بود. او در آن چوکی نشست. به بچهها گفت: به
نان خوردن ادامه بدهید. مصطفی کمال از روی میز دانه های برنج را که ریخته
بود، دانه دانه جمع میکرد و در کف دست دیگرش میگذاشت. کف دست چپ او از
برنج پُر شد. او به بچهها گفت: در این کف دست من حد اقل دو صد دانة برنج
است. اگر دانههای برنج را از میزهای دیگر هم جمع کنم میشود یک غوری برنج.
اگر هر هفته در دوصد مکتب این کار را انجام دهم، میشود هزار غوری برنج در
یک هفته، و هر ماه میشود چهار هزار غوری برنج. در یک سال این چهار هزار
غوری برنج را کی برایم حساب میکند؟ بچة لایقی که در حساب ماهر بود گفت: چهل
و هشت هزار غوری برنج.
«اتاتورک»
پدرِ ترک
گفت: یعنی چند خرمن برنج را ما این چنین ضایع میکنیم. این اهانت به آن
دهقانان تُرک است که دستِ شان قابل بوسیدن است و در مزارع برای ما و شما
جان می کَنَند و جفای بزرگ به خزینة وطن ماست که از آبلة کف دستِ بیوه زن و
یتیم و کارگر و دهقان پولی برای درس خواندن شما در آن میافتد.
اشکهای محصلان جوان جاری شد و به پدر خود «اتاتورک» وعده سپردند که دیگر
تا آخر عمر صرفهجو میباشند و نعمتهای خداوند و مادر وطن خود را ضایع
نمیگردانند.(۵)
طنزِ
جامعة مصرفِ رهنورد زریاب، سیمای یک خانوادة فقیر افغان را در گذشتة نه
چندان دور ترسیم میکند که نه فقط به علت فقر بل به خاطرِ اعتقاد به صرفه
جویی عملکردهای معین خود را داشتند.
در
صفحة یازده و دوازدة کتاب قلندر نامه فقط یک طنز در یکنیم سطر به چاپ رسیده
است و آن اینست:
«قلندر میگفت: آدمیان همواره کودک استند. تنها
–
در درازای زمان
–
بازی چههایشان تغییر میکنند.»
متأسفانه هم در کتاب «وشیخ گفت» و هم در کتاب «قلندر نامه»
روایتهای رهنورد از زبان «شیخ» و «قلندر» است و آدم
نمیتواند قاطع حکم کند که آن «فرموده های ناب و پر مغزِ «شیخ و قلندر»
ساختة ذهن و تفکر خودِ رهنورد است و یا اینکه رهنورد گاهی شنیدگیها و
خواندهگیهایش را هم بر زبان این دو «بزرگ» جاری میسازد. همین «ریزه طنز»
ناب در بارة آدمیان و بازیچههایشان آنقدر عمق و زیبایی دارد که اگر تراوش
ذهن خودِ رهنورد باشد، دست رهنورد قابل بوسیدن است. در آن یکنیم سطر، آن
بیانِ قرار دادی، تکراری و خسته کنِ که زندگی انسان شامل سه دوره است:
کودکی، جوانی و کهنسالی چنان زیبا به دَور انداخته میشود که خوشِ آدم
میآید. شاید واقعی ترین تعریفِ عمر انسان همین باشد که بدنیا آمده ایم تا
بازی کنیم. فقط بازیچه ها را تغییر میدهیم.
در
زندگی واقعی، اگر نه همیشه و در همه جا، به کودکانِ اندیشمندی بر میخوریم
که جوان را چه میکنی که حتی پیران را درس میدهند و جوانانِ کودک و پیرانِ
کودک را هم کم ندیده ایم.
آماجهای طنز در پلشتیهای اجتماعی بسیار هستند: فساد اداری، رشوه خوری، سؤ
استفاده از مقام، احتکار، عدم توجه به نظافت شهر و بازار، دامن زدن به
اختلافات و ایجاد بد بینی میانِ گویندگانِ زبانهای مختلف و دهها ناهنجاری
اجتماعی دیگر. اما طنز نویس خصلتهای ناپسند و ناهنجارِ فردی و تک فردها را
نیز شکار میکند و آماج قرار میدهد تا بدین وسیله آدمها را بهتر و نیکو تر
بسازند و از عادات زشت و ناپسند دور گردانند. عادات بدی چون ترسو بودن،
دروغگو بودن، چاپلوس بودن، وسواسی بودن، سهل انگار بودن، تنبل بودن، حسود
بودن، بد بین بودن، خوشباور بودن، لافوک بودن، چشم چران بودن، بیوفا بودن،
بی نظافت بودن، بهانه جو بودن، همه و همه عادات زشتی استند که شخصیت افراد
را مشخص میسازند و از هرکدام امکان دارد ضرری به دیگران برسد و یا حد اقل
بستگان شانرا شرمسار کنند و یا خودشان مسخرة دیگران شوند. هر کدام از این
معایب فردی در هزاران طنز آماج طنز پرداز بوده اند. اما دو خصلتِ فردی در
ناب ترین طنزها به سختی نگوهش شده اند و طنز پردازان و پژوهشگران عرصة طنز
آنرا خطر ناک تر تشخیص داده اند. این دو خصلت عبارت اند از: ریا کاری و
خباثت.
خبیث و ریا کار بیشتر به جامعه و اطرافیان خود ضرر میرسانند. تصادفی نیست
که نمایشنامة «تارتوف» مولیر در هزاران تیاتر جهان هزاران بار به نمایش
گذاشته شده و بعد از این نیز به نمایش خواهد آمد.
خبیث بد خوارهِ دیگران است. او از غم رسیدن به دیگران لذت می برد، از هر
کسی به دیگران سعایت میکند، با خدعه و دروغ و ترفندها میان دو دوست، زن و
شوهر، دو برادر، دو همکار میخواهد جدایی، نفاق، سوء تفاهم و بد بینی ایجاد
کند و خود تماشاگر باشد و کیف کند. خبیث، دروغ، جنایت، سعایت، حسادت و شر
اندازی را در وجودِ خود جمع دارد.
خبیث میکوشد کارهای نیک مردمان را تباه کند و خوشیهایشان را به غم تبدیل
کند. خبیث اگر دستش برسد به مال و ناموسِ حتی دوستانِ خود میخواهد دسترسی
پیداکند.
و اما ریاکار:
ریا
کار نیز چندین خصلت مذموم را در خود جمع دارد. او مردمان را شکار میکند.
او خود را خلافِ آنچه است جا میزند در درونِ خود فاسق و فاجر است، اما با
تَردَستی و ترفندها خود را مُصلح، خیرخواه و خیر اندیش جا میزند. بیکاره،
کار گریز و استفاده جو است. اما در چشمِ آمر خود را پر کار، دلسوز و زحمتکش
وانمود میکند. بیدین، خدا نا ترس و منافق است، اما خود را با مهارت، مومن
و دیندار و معتقدِ راسخ به دین نشان میدهد. ریا کار همان است که سعدی در
موردش گفته:
کلیدِ
درِ دوزخ است آن نمـــاز
که در
چشمِ مردم گذاری دراز
ریاکار
یک متظاهر بی آزرم است که درونش و بیرونش در تضادِ مُطلق قرار دارد. ریا
کار کسی است که خلایق باید به رویش تف اندازند، اما او خلایق را چنان
میفریبد که دستانش را میبوسند.
ریا
کار در تنهایی به فکرِ گناه کردن و لذت بردن از گناهان کبیره است، اما در
میان جمع نماز را دراز میگذارد.
حضورِ
قلب بود، شرط در ادای نماز
حضورِ
خلق، تـــرا در نماز میآورد
ریا کار
برای تجارت و گردشگری به حج میرود اما در بازگشت، از حج رفتن و ادای مناسک
از صدقِ دل، چنان داستانها میبافد که همگان شیفته و معتقد او میشوند.
بدترین نوع تظاهر و ریاکاری، ریا کاری در عرصة دین و معتقدات است.
روحانیونِ عالم، ملا و فقیه و مولوی صادق، مردمان قابل احترام هستند. اما
در میان آنان اگر کسی ریاکار است، بهتر و آسانتر میتواند مردمان را شکار
کند.
از
همین روست که اکثریت مطلقِ سخنوران از ریاکارانِ دین فروش صدها گفتههای پر
مغز دارند و خواسته اند چنین ریا کاری را افشا کنند.
در
رابطه به ریاکاران در عرصة دین و اعتقاد، هزاران بیت و نثرها وجود دارند.
عطار، سنایی، انوری، سعدی، حافظ و دهها تن از مقدمان و صدها شاعر و متفکر
از متأخرین و معاصران به خصوص ایرج میرزا، یغمای جندقی و دیگر بزرگان که
قطار کردن نامهایشان این نوشته را طولانی میسازد و من در کتاب هنرِ طنز
پردازی در فصل طنز و مذهب به تفصیل یاد کرده ام، ضرور نیست. طنزها در رابطه
به ریاکارِ مدعی دین و مذهب که بسیار هستند، بیشتر طنزهای تلخ هستند و
دارای حداقلِ عنصر ظرافت. اما طنزهای ضدِ ریاکاران دینی با مایة ظرافت پُر
هستند از ریشخند، طعنه، حتی دشنام و دیگر شگردهای طنز پردازی. طعنه و دشنام
Invective
و Sarcasm
زن قحبه که همان دشنام کابلی کستیزن است در اشعارِ یغمای جُندقی چنان باد
شده و نثارِ این طایفه شده است که نظیر ندارد. در بسیاری از اشعارِ یغما
این کلمة دشنام گونه حتی قافیه قرار گرفته است.
در طنزک سه سطرة رهنورد که تلخ است و قاطع، درون و بیرونِ ریاکارِ دینی این
گونه بیان شده است:
«از قلندر پرسیدند: چرا این ملای مسجدِ کوچة ما، همیشه جامههای سپید
میپوشد؟ جواب داد: شاید میکوشد که درونِ سیاهش را، با جامههای سپید
بپوشاند.»
در صفحة هفتاد و یک و هفتاد و دوی «قلندر نامه» فقط و فقط دونیم سطر
کتاب رهنورد چاپ شده است. یعنی یک چهلم جایی که سفید باقی مانده است. اما
همین دونیم سطرِ رهنورد که طنز نیست و بیان این مسئله است که هر کودک پاک
است و مِثل کودکان دیگر. بعدها این شرایط استند و روزگار و حوادث و تقدیر و
سرنوشت و یا عوامل دیگر که آن کودک را معلم میسازد، دزد میسازد، قاتل
میسازد، یک روحانی پاکدل و عارف میسازد و یا یک دایم الخمر.
در این دو صفحه، رهنورد زریاب یا قلندرش میگوید:
«قلندر میگفت: روزگاری، چنگیز و هلاکو و استالین و هتلر نیز، کودکان
شیرخواره بودند و به روی مادران شان، لبخندهای معصومانه و شیرین میزدند.»
رهنورد زریاب و یا «قلندرش» در صفحات هفتاد و پنج و هفتادو شش باز هم یک
طنزکِ نه ناب، بلکه ناقص را در یک چهلم حصة این دو صفحه به چاپ رسانده،
بهتر است بگویم ناشر به چاپ رسانده است. این دونیم سطر چنین است:
«قلندر میگفت: تودهها، استعداد
شِگِفتی
انگیزی به فریب خوردن دارند و
–
شِگِفت تر اینکه
–
هیچ گاهی هم، از این که فریب خورده اند، خجل و پشیمان نمیشوند.»
من
این طنزک را ناقص خواندم که ناب هم نیست. موضوعی است بس ساده و ناقص.
به
رهنورد عزیز میگویم که ما افغانها غیر از نانجو، قورمة کچالو، نان و
پیاز، جواری بریان، آب غیر صحی، پوچاق خربوزه و تربوز، غیر از فریب خوردن
به قولِ قلندر، خوردنیهای خوب دیگر هم داریم. ما، شیرواری فریب میخوریم،
افسوس میخوریم، تأسف میخوریم، غبطه میخوریم، قسم نا حق میخوریم، خُنُک
میخوریم، رشوت میخوریم، سود میخوریم... میخوریم و چیز میخوریم.... حتی
درین هوای خاک آلود کابل از راه بینی پودر... میخوریم و دود تیل و گازهای
بیکیفیت میخوریم، خون همدیگر را میخوریم، خار میخوریم، مفت میخوریم،
بعضِ چیزها را حتی با چشم میخوریم، خام میخوریم، سوخته میخوریم و سر
انجام گاهی خود را میخوریم... هی هی... عجب... رهنوردِ عزیز، از اینهمه
خوردنیهای ارزان و فراوان تنها فریب خوردن به یادت مانده؟ عجب مردمِ
شکمبویی هستیم یا رهنورد!
در
طنزِ «ترس از خدا» بار دیگر رهنورد به روحانی نمای ریا کار میشورد
و این بار طنزش با استفاده از شگردِ آیرونی
Irony
بارِ ظرافت را هم بر دوش دارد، یعنی بهتر از قصة کوتاهِ روحانی سیاه دل و
سپید پوش است: بخوانید: «قلندر باری گفت: آخوندی را می شناختم که همواره به
مردمان میگفت که از خدا بترسند و روزِ شمار را فراموش نکنند. این آخوند،
در کار تبلیغِ ترس از خدا و یاد روز شمار، چنان مبالغه کرد که خود، ترس از
خدا و یادِ روزِ شمار را، یک سره به فراموشی سپرد و به خدا نا ترسِ بزرگ و
پُر آوازهیی مبدل گشت.»
(۶)
ریزه نگاری رهنورد زیر عنوان «مرگ» طنز نیست، زیرا در آن نه انتقادی
است و نه ظرافتی. این وجیزه گونه، یک بیان فلسفی و یا حد اقل عقلانی اما
زیبا است:
«از قلندر پرسیدند: در بارة مرگ چه گویی؟
جواب داد: مرگ بسیار دادگر و عادل است.
گفتند: چی گونه؟ گفت: برای اینکه به خدمت شاه و گدا، یک سان میرسد
–
بی هیچ تبعیض و امتیازی.»
(۷)
در صفحة هشتاد و پنج قلندر نامه زیر عنوان «تظاهر» موضوع باز بر
میگردد به ریا کاری و تظاهر:
«قلندر میگفت: هرکس که از صفتی بی بهره باشد به داشتن آن صفت، سخت تظاهر
میکند. آدمیانِ ترسو و بُزدل، از شجاعت و دلیری سخن میزنند، آدمیانِ خسیس
و دست و دل بسته خودشان را سخاوتمند و گشاده دست نشان میدهند، آدمیان پست
و فرومایه، از آزادگی و بلند همتی سخن میگویند. در نگی کرد {قلندر} و
افزود: ملتها و اقوام نیز، همین گونه اند، هر ملتی و هرقومی، از آن چه
ندارد، بیشتر دَم میزند و به داشتنِ آن زیاد مباهات میکند.»
آنچه را خواندید یکی از مهمترین طنزهای «قلندر نامه» است و من در
سطورِ قبل به ریا کاری و تظاهر اشارت هایی داشتم. رهنورد درست میگوید. حتی
در انتخابِ تخلص نیز گاهی این ریاکاری تبارز میکند. مثلاً نام کسی هست
هیبت الله، این هیبت الله خان که از میو میو پشک در تاریکی تنبان تَر
میکند برای خود تخلصِ قویدل را بر میگزیند. دروغگو ترین آدم چنان تخلص را
برای خود پیدا میکند که آن تخلص «صداقت» را با تمام ابعادش جار میزند.
این را هم اضافه میکنم که بعضِ آدمها در جایی به گونهیی هستند و در جای
دیگر دقیقاً معکوس جای اولی. برای انسباط خاطر یک قصة واقعی را میآورم که
معکوس مقولة «شیرِ خانه روبای بیرون» است.
در رژیمهای گذشته در یکی از فرقههای اردو جنرال با هیبتی داشتیم که به
مجرد داخل شدن موترش به اردوگاه، سربازان را نفس در سینه حبس میشد و صاحب
منصبان بر خود میلرزیدند. نظم آهنین و دسپلین روئین در قطعه او بر قرار
بود. یکی از دوستان نزدیکش خبر شد که این جنرالِ با هیبت را عیالش مردکه
خطاب میکند و هرگاهی که عیال عصبانی میشود، جنرال پشتِ کندوی آرد خود را
پنهان میکند، تا زمانیکه خشمِ مادر فرزندان اندکی فروکش کند.
این دوستِ نزدیک باری پرسید: همة زنان از شوهران میترسند، چگونه است که تو
از عیالت میترسی؟ جنرال برای اینکه خود را برائت داده باشد با خنده گفت:
چپ باش، آخر او کون لچ مرا دیده است. در برابر او دهن پر آب هستم و محتاج.
در طنزِ بالا رهنورد گام فراتری بر میدارد و میگوید که اقوام و ملتها
نیز به داشتنِ صفاتی تبارز میکنند.
در شرایط کنونی کشور ما که هر قومی با عَلَم کردن صفات و برجستگیهایی برای
قوم خود و رهبر خود در صدد امتیاز گیریها هستند و متأسفانه احتمال رویایی
قَومی با قَومی هر لحظه و هر روز وجود دارد، این طنز هشدار دهنده است،
نمونهها را در تاریخ هم دیدیم. هیتلر و همانندهای او چسان با تحریک این حس
خود بالا بینی (آلمان ما فوق همه) و شعارهای نظیر قومِ برتر و نژادِ برتر
چه تباهیهایی که نیاورد. همین اکنون در چندین نقطة این کرة خاکی نسل
کُشیهای احمقانه زیر احساسات پوچ و برتَری جویانه، مردمان را به ماتم
نشانده است.
در یک طنز زیبای دیگر «ریزه طنز» رهنورد باز به مسجد میرود. اما این
بار نه برای کوبیدن ملا و خطیب ریا کار و مؤذنِ بد آواز. در این طنز او
آماج دیگری دارد. عنوانِ طنز «خانة خدا» است. اول طنز را بخوانیم:
«باری قلندر از یارانش پرسید: میدانید که چرا مسجدها را خانة خدا
میگویند؟
گفتند نمیدانیم.
گفت: از بهر اینکه اگر مسجدها بی صاحب میبودند، بیدرنگ، از سوی آزمندان
و زور آوران، غصب میشدند.
حالیا، که مسجدها مالکِ مقتدر و توانایی دارند، این آزمندان و زور آوران،
نمیتوانند خانههای این مالکِ قدرت مند و توانا را غصب کنند و به چنگ
آورند.»
باری در وزارت اطلاعات و فرهنگ مشغول کار بودم. کسی از قندهار تیلفون کرد و
گفت: زورمندی مشغول تخریب یک مسجدِ تاریخی است که قدامت آن به عهد احمدشاه
درانی میرسد. این مسجد علاوه از اینکه خانة خداست از لحاظ قدامتِ تاریخی
نیز حایز اهمیت فراوان است. به لحاظ خدا نگذارید این بنای تاریخی و مذهبی
ویران شود. بیدرنگ موضوع را به اطلاع دکتور سید مخدوم رهین رساندم و او نیز
بیدرنگ نامهیی عنوانی والی قندهار ارسال کرد و خواهان ارسال گزارش در این
مسئله شد.
رهنوردا! این آزمندان و زورمندان که صدها هزار هکتار زمین دولتی، هزاران
خانه و باغ و سرای مردم مظلوم را به زور تفنگ غصب کرده اند نه ترسی از خدا
دارند و نه پروای خانة خدا را، این مردمِ متدین و خدا شناس و ملاهای پاکدلِ
مساجد بودند که به زورِ مردم، نه به روز خدا، مساجد را از چور شدن نجات
دادند. خدای قادر و توانا در کارِ این زورمندان مینگرد و زود باشد که آنان
را در همین دنیا موردِ غضب قرار بدهد. جزای روز جزای این آزمندانِ تفنگدار
و زورمندانِ بیفرهنگ را به خودِ خداوند(ج)
میگذاریم.
طنزها و طرحهای فلسفی دیگری هم در «قلندر نامه» هستند که اگر
به همة آن بپردازم این نبشته تبدیل خواهد شد به باز نویسی قلندر نامه. با
اشارتِ کوتاهی به یک طنزِ دیگر کتاب، دست از سرِ خلیفه رهنورد مان بر
میدارم و سخن را کوتاه میکنم.
عنوانِ این طنز «کرسیِ وِزارت» است. اول طنز را میخوانیم:
«قلندر گفت: دوستی دارم که بر کاغذی، و با خط خوشِ نستعلیق نوشته است:-
کرسیِ وزارت!
و آن کاغذ را بر دیوارِ دهلیز خانه اش آویخته است. هر گاهی که از دهلیز
میگذرد بر آن کاغذ تفی میاندازد و میگوید: نمیپذیرم... ترا هرگز
نمیپذیرم!
باری از وی پرسیدم که چرا این کار را میکند. گفت: در آیندهها، میتوانم
بگویم که در جوانی، بارها، بر کرسیِ وزارت تف انداختهام و گفتهام که
نمیپذیرم... هرگز ترا نمیپذیرم»
(۸)
درین
طنز رهنورد زریاب برای یک ضرب المثل و یا گفتة مشهورِ مردمی ما یک تصویر
روشن و زنده فراهم کرده است. آن گفته این است: «دستم به آلو نمی رسه آلو
ترش اس» حالا هر خوانندة «قلندر نامه» اگر با این پرسشِ کودکِ ده ساله اش
مواجه شود که: «پدر جان دستم به آلو نمی رسد، آلو ترش است چه معنا داره»
پدر با اطمینان میتواند این طنز را برایش بخواند و کودک ده ساله به عمق گپ
میرسد. در سلسلة فلمهایی که پرویز صیاد با قهرمان مرکزی «صمدآغا» ساخت و
یک کرکتر جالب همان «آقای عین الله باقر زاده» است که رقیب صمدآقا است و به
شهر رفته و با نکتایی و دریشی برگشته است. این عین الله خان که تأکید دارد
«باقر زاده» باید بخش جدایی ناپذیر نامش باشد، هی میگوید: در شهر به من
پیشنهاد شد... در شهر به من پیشنهاد شد... در شهر به من پیشنهاد شد... کار
را به جایی میرساند که میگوید: در شهر دختران شهر به من پیشنهاد کردند که
بگیرمشان... اما من نگرفتم... گردنم بشکند...
به آرزوی گردن شکستگی زورمندان، آزمندان، ریا کاران، متظاهران و دروغگویان
و خود بالا بینان این نوشته را به پایان می برم.
کابل
۲۰
جدی ۱۳۹۳ خورشیدی
مطابع آزادی
–
در زندگی تنهایی
ماخذ:
۱-
احسان الله سلام، پوقانة ملی، صفحات مختلف.
۲-
سید عبدالقادر رحیمی، وزارت چلم و نسوار.
۳-
به کلکسیونهای جریدة ترجمان در کتابِخانة عامه رجوع کنید.
۴-
ر.ک به کلیات عبید زاکانی و یا کتاب هنر طنز پردازی
–
کتــاب اول و دوم، نوشتــة جلال نورانی، ص۵۴۸،
کابل،۱۳۹۱.
۵-
محمد سالم نورانی پدرم بعد از فراغت از صنف ششم ابتدائیه از سوی شاه امان
الله غازی با دیگر فرزندان
این وطن به ترکیه فرستاده شد و دورة ثانوی و لیسانس را در استانبول
سپری کرد. در طول سالهای
خدمت در وطن نه به مقام بسیار بلند رسید و نه صاحب حتی یک سرپنای
گِلی شد.
۶-
رهنورد زریاب، قلندر نامه، ص ص۷۷ و ۷۸.
۷-
همانجا، ص ص۷۹-۸۰.
۸-
همانجا، ص ص ۳۳-۳۴.
|