این نام را همیشه با احترام شنیده ام. از آدمهایی با راه
های سیاسی گوناگون. از وفاداران به انقلاب از روستا به سوی شهر گرفته تا
انقلابیونی که کارگر را لوکوموتیف تاریخ می پنداشتند و انقلاب را محصول به
پاخیزی این طبقه که چیزی برای از دست دادن ندارد جز زنجیرهایش.
ملاهای با
سوادی را شنیده ام که از او با حرمت ذکر می کرده اند. اعتراف می کنم هیچ
نوشته یی از او، جز مقاله یی که در سیمیناری در مورد میرزا عبدالقادر بیدل
که در آخرین سال آموزش در مکتب نوشته بود، نخوانده ام. در آن روزها که
جوانی من می گذشت، باور بر این بود که رهبران سازمان های انقلابی کتاب نمی
نوشتند چون حکومت های مستبد آن وقت اجازه پخش این کتاب ها را نمی دادند. ما
هم نمی پرسیدیم: پس کتاب های لنین، مائو، سید قطب و... چطور پخش می شوند؟
این کتاب ها چطور به دسترس مردم قرار می گیرند؟ کتاب «زندگی نوین" که به
نام نورمحمد تره کی انتشار یافته بود، چنان تقلید ناشیانه از ماتریالیزم
دیالکتیک و ماتریالیزم تاریخی و مبادی مارکسیزم نوشته ی ایرانی ها بود که
حتا ما- نو سربلند کرده ها- متوجه می شدیم و احسنت می گفتیم به فراست
رهبران دیگر که تن به چنین کاری نداده اند. یا هم گمان می کردیم که رهبری
یک جنبش، کار مهمتری است تا کتاب نوشتن. گمان می کردیم، راه انقلابیون با
قطب نماهای درخشانی روشن است و همه می دانند کجا و چرا باید بروند، پس
نیازی به نوشتن نیست. با اینها، می شنیدم که طاهر بدخشی در کنار کار رهبری
جنبش انقلابی اش، مرد اندیشه ورز نیز بوده و برای بیرون کردن افغانستان از
فقر و بدبختی و نابرابری طرح های مشخص و تدوین شده یی داشت. صفت هایی چون
آگاه بودن از تاریخ کشور، تاریخ ادبیات کشور و آگاهی از اوضاع جهان در آن
روزگار، کیفیتی نبود که به آسانی امروز باشد هرچند زبان نمی چرخد آگاهی بی
خاصیت امروز را در کنار کیفیت با جوهر آن روزگار گذاشت.
آگاهی آن روزگار این خاصیت را داشت که در آدمی انگیزه
حرکت را باخود می آورد و موقعیت تماشاگر محض یا دل بستن به اصلاحات از درون
سیستم را که عده یی با ساده لوحی به آن دلخوش می کنند، به صورت برجسته یی
حقیر جلوه می داد.
البته نادوست دارانی هم بودند/هستند که طاهر بدخشی را به عنوان تدوین کننده
ی طرح تجزیه ی کشور مورد شماتت قرار می دادند/می دهند. لجن پراکنی به بهانه
ی تجزیه ی کشور کار آسانی است چون این طرح در افغانستان طرفدار نداشت.
بنابرین، سیاستبازان، کسانی را که از آنها برای موقعیت شان احساس خطر می
کرده اند، به آسانی به تجزیه طلبی متهم می کردند و در جامعه یی با این سطح
سواد و گردش کُندِ اطلاعات، چنین شهرتی برای شخصیت کشی کافی بود. این گمان
ها را آنانی هم دامن می زنند که تصور می شود آثار طاهر بدخشی را دارند ولی
با گذشت اینهمه سال هنوز به نشر آن اقدام نکرده اند.
طاهر بدخشی را من با معرفی استادان گرامی واصف باختری و رهنورد زریاب و قصه
های شفاهی استاد مرحوم شادروان خلیل الله رستاقی هم می شناسم. ولی اینجا می
خواهم از آن بدخشی یاد کنم که شاه محمود حصین، یادش بخیر، رییس شعبه فرهنگ
روزنامه پیام در سال ۱۳۶۸ به من معرفی کرده بود. شاه محمود حصین در دوران
حفیظ الله امین به عنوان یکی از همکاران نزدیک نورمحمد تره کی در زندان
پلچرخی بود. او از دیدارهای جسته و گریخته یی که با محمد طاهر بدخشی در
زندان داشت، تعریف می کرد. اما مهمترین مسئاله یی که او در مورد بدخشی به
من گفت، این بود: طاهر بدخشی نه تنها تجزیه طلب نبود که پیشنهاد شوروی ها
را مبنی بر ایجاد جمهوری خودمختار در شمال افغانستان که او در راس آن باشد،
نپذیرفته بود. او این طرح را مقدمه یی برای تجزیه افغانستان تلقی می کرد و
آن را به سود کشور نمی دانست. خوشبختانه شاه محمود حصین را با هم داریم. در
گوشه یی از این دنیا هست و شاید کسی از دوستان از این سطرهای آشفته به او
قصه کند و شاید او دست به قلم ببرد و ازین مورد و ده ها مورد دیگر که او
باخبرتر از دیگران بود، بنویسد.
با دریغ، رهبران سیاسی کشور، جز یکی دو تایشان، چیزی ننوشته اند. آنهایی که
رهبران سیاسی را می شناختند، چیز «به درد بخور» نمی نویسند و ما تاریخ
شفاهی کشور را به این ترتیب درازتر و درازتر می سازیم و درین تاریخ شفاهی
که سیمای شخصیت های برجسته را غبار حب و بغض دوستان و دشمنان مسخ می کند،
فاصله میان برداشت های نزدیک به واقعیت بیشتر و ناپیمودنی تر می شود و راه
ملت شدن دورتر و دورتر. |