با دامنی در مشت
بر نوک پا
از سر این ثانیه ها می گذرد زندگی
چیزی مرا بر نمی خیزاند از بستر
خورشید و ماه
نوبت کشیک را تبدیل می کنند
و آسمان
گاه با حجاب ابر مسلمان می شود
گاه چون لولی
در کافه های تن
از پشت پرده ی این پنجره ی بلند
در عشوه ی بیهوده ست
دهان دروغ دلقک های پشت شیشه را بسته ام
و نقاشی می کنم
ناکجاآبادی را بر سپیدی ناهموار سقف. |