لئوناردو شدم امشب مونالیزاترین باور
گرفته پیکر سرد خیالات مرا در بر
پر از اخم است بالای بلند زندگی ، دنیا
به لبخند مونالیزا شود دریای نیلوفر
زمین آواره ی پایت زمان در گیر لبخندت
جهان شبگرد گیسویت امام اول و آخر
به فرمان جناب عشق میبینی که افتاده
ز شاخ افریقا تا من هزاران من تنی بیسر
دریداییترین باور مرا در شعله پیچیده
مسلمانی چه طعمی میدهد در پوشهی کافر
مسلمانی چه طعمی میدهد وقتی که مجنونی
سرت بر سینه لیلی، تنت افتاده بر منبر
شبی که ماه را در دشتهای تشنه پاشیدی
خدا در دشتهای باورم افراشته چادر
خدا را در زمین آوردم اما نابرادرها
دل ابن سینایی مرا پیچید در خنجر
فرویدی در سرم می چرخد اما خواب می بینم
دلی اُمه سزر دارم سری با شور پیغمبر
دل من از مدائین تا به یثرب عاشقی کرده
فرو خوابیده در این دل هزاران موج افسونگر
دل گادامری ات را بنازم که در این وادی
جهان را میشناسد با زبان عشق در محور
تو را آتشتبار شهر مینامند زیرا که
تکان دستهایت میزند آتش به خشک و تر
خبر داده که هنگام تماشای تو می افتد
قلم از دست نقاشان، چکش از دست آهنگر
نمیدانی چه جنگی شعله ور گردیده در خونم
دلی آواره بر دوشم از این سنگر به آن سنگر
چه طعمی دارد این شبهای تریاکی که بربندی
دلت را در دل عطار و سر در حلقهی هایدگر
من از زرتشت و بودا عکسی بر پیشانی ام دارم
شبانگاهان به خوابم میگشایم تا بنارس پر
تو زرتشتی، تو بودایی، دریدایی ،تو آیدایی
همان که من همان که شاملو از تو شده شاعر
تو را تا مرگ خواهم در غزلهایم نوشت، آری
تو را تا مرگ دارم در تنم، در قامتم، در سر
حسن در الئموت عاشقی میگفت با دشمن
هوای قلعه را داری؟ ز روی نعش من بگذر
معمایی ترین رازی تو در شبهای دیوانه
که برق صبح فریادت طنین افگند در خاور
نه رازی سر کشود از تن، ولی نفرین به رازی جان
که گلهای خرد را کرد در پای هوس پرپر
گنهکاران به دور کعبه میچرخند اما تو
طواف کعبه را بگذار و یک دل را به دست آور
بگو نفرین شب بر کاشف برق تصوف که
به شور آورده دلها را خرد را کرده خاکستر
ارسطویی فدای آنکه در شبهای رنجوری
قرائت کرده چشمان تو را از هرکسی بهتر
مونالیزای من در مزرع لبخند دست افشان
که با اخم تو دنیا است خواهرخواندهی محشر
فرویدی پلکهایم را گره کرده و میبینم
چه سرهای که افتاده به یک لبخند از پیکر
شبی تلخ است و فردا در حصار ابر افتاده
بزن چرخ و بزن دست و ... خدا افتاده در ساغر
میران
|