بدشانسی مانند من یا هرگز هوای روزگار نگاری در سر نپروراند
یا خود را برای پذیرش هرگونه سنگباران آماده داشته باشد. خیره سرانه، بدون
پشیمانی یا پریشانی، بر گزینه دومی دست میگذارم.
از همینرو، هنگام پرداختن به علی حیدر لهیب، نیازی نمیبینم تا پوزش خواهم
از کسانی که او را "قهرمان" رویین تن جنبش چپ میپندارند و نیز سرودپرداز
دارای شیوه ویژه آفرینش و نگارش هنری.
آماج یادداشت کنونی "شناسنامه نویسی" نیست. مرا به گاه چشم کشودن و
زادگاهش، به ریشه یابی زبان و دودمان و نژادش، به نامهای خواهران و برادران
و خویشاوندانش و اینکه آنها در کدام گوشه های جغرافیا هستند و چه میکنند،
کاری نیست. نبشته های آنچنانی به درد کارمندان "ریاست عمومی ثبت احوال نفوس
و صدور تذکره وزارت داخله" و تذکره نگاران سده سیزده خورشیدی میخورند.
علی حیدر لهیب – اگر میماند – امروز در آستان هفتاد سالگی می ایستاد؛ ولی
حزب دموکراتیک خلق افغانستان او را نگذاشت بیشتر از سی و دو بهار را ببیند.
دژخیم در یکی از روزهای شگوفه باران هفته چهارم مارچ
۱۹۷۹ به خانواده اش
گفت: «مائویست بود. تیرباران شد. دیگر اینجا نیایید. کشته اش را خود ما زیر
خاک کرده ایم.»
آزادیخواهی که در زندگی سرپناه نداشت، پس از مرگ آرامگاه ندارد. تنها
هرزگیاهان بینامی که از سی و پنج سال به اینسو بر گورستانهای همگانی دشت
پلچرخی میرویند و میپژمرند و باز میرویند و بار دیگر میپژمرند، میدانند
استخوانهای لهیب در کدامین کنج آن بیغوله خونین آرمیده اند.
در سرزمینی که لاله های گریبان دریده اش با جگر داغدارتر از مادران سوگوار
از ته خاکهای نشسته بر انبوه کشتگان انباشته رویهم بیرون میزنند، دانستن
نشانی گورهای بدون مرز من و تو و او چه سود؟ مگر نیایشگاه یا نمایشگاه
میسازیم؟ بر ریشه پنبه فتیله چراغ یاد آنانی که میدانیم و میشناسیم چه
زیتون ریخته ایم و چه روشنا فزوده ایم؟
دریغا! خوی سنگ شده و آیینه ستیز ما، آرام آرام میرود که خارایین شود.
جمجمه زندگان را با گرز خشم میکوبیم تا مبادا شوند چنانی که نمیخواهیم، و
پشت و روی مردگان را آگاهانه و ناآگاهانه با دیپلومهای آرمانی، مدالهای
رویایی و نشانهای افتخاری می آراییم تا مبادا نشوند چنانی که میخواهیم.
شماری از شیفتگان جریان "شعله جاوید" و دلبستگان اندیشه مائوتسه دون همین
برخورد نازیبنده را با مرده حیدر لهیب در پیش گرفته اند، بی آنکه بگویند
این آزاده وارهیده از هر وابستگی سیاسی و سازمانی در ۱۹۷۲ نه تنها از جریان
شعله جاوید، بلکه از مارکسیزم و ایزمهای فرآویخته اش یکسره برید، بلکه
آشکارا گفت: «آن طوق لعنت را دور انداختم». به اینگونه، سراسر پیشینه
مائویستی او فراتر از چهار سال (۱۹۶۸ تا ۱۹۷۲) نمیرود.
هوشمندی شگفت آور علی حیدر در ۱۹۶۶ و ۱۹۶۷که دانش آموز لیسه نادریه بود، بر
اکرم یاری نمایان شد. همو توانمندیهای چند سویه وی را یافت، با رهنمونی
ویژه بیشترش آموزاند و به آیین "دموکراسی نوین" باورمندش ساخت. سپس تکانه
های پویشگرانه خودش، او را سخنگوی پرآوازه مارشهای خیابانی و نویسنده جریده
"شعله جاوید" گردانید.
در میان نوشته های سیاسی لهیب میتوان از "مبارزه با سازشکاران جز لاینفک
مبارزه با امپریالیزم است" (شعله جاوید، شماره هفتم، ۱۶ می ۱۹۶۸) و زنجیره
دنباله دار و ناتمام "نقض وحدت در پس پرده فریادهای وحدت طلبی" (شعله
جاوید، شماره های هشتم، دهم و یازدهم/ ۲۳ می، ۶ جون و ۱۳ جون ۱۹۶۸) یاد
کرد.
لهیب با آنکه در رویداد کشته شدن سیدال سخندان از سوی "اخوان المسلمین"
(دوشنبه نزدهم جون ۱۹۷۲) زخم برداشته بود؛ تا پایان ماجرا به یاوری و
پاسداری همباورانش شتافت.
در پاییز همان سال که زلال بسیار از زیر پل گذشت و آفتاب از گرما فتاد،
همپای دگرگونی رنگ رخ درختان، لهیب با ارج بیکرانی که به اکرم یاری مینهاد
– و تا دم مرگ به نامش وفادار ماند –، یکی و یکباره راهش را از رهنما و
همراهان جدا کرد و ساغر بلورین "سیاست" را با بیزاری بیمانندی دو دستی به
روی سنگفرش زیر پایش انداخت.
پرسش دردانگیزی در هوا میپیچد: این "بیطرف" سیاست گریز چرا زندانی و به دار
آویخته شد؟ پاسخ دردانگیزتر ست: از آنجا که علی حیدر لهیب چهار سال پیهم در
کنار علی یاور، اعظم دادفر، علیجان قندهاری و شاکر از بیباکترین سخنگویان
آتشخوی "شعله جاوید" به شمار میرفت، چهره و کارنامه اش در مردمک چشم دوستان
نشسته بود و پیشینه و کینه اش در دهلیز دل دشمنان. اگر هم میخواست و
میکوشید، نمیتوانست از دیدگان مردم پنهان شود.
نامبرده واپسین سال پادشاهی محمد ظاهر و پنج سال فرمانروایی محمد داوود را
با آرامش خموشانه پشت سر گذاشت، ولی در کوتاهه چند ماه کودتای سرخ از نگاه
تیزبین اهریمن تشنه کام کجا میرفت؟ گرچه او را – به "گناه" پیشینه مائویستی
– بی بهانه نیز میتوانستند بازداشت و نابود کنند، چهارشنبه چهاردهم فبروری
۱۹۷۹ دستاویز دلخواهی – به زیان دوست و سود دشمن – از آسمان فروافتاد!
در یک گوشه کابل، آدولف سپایک دبس (سفیر امریکا) از سوی دوستداران مولانا
بحرالدین باعث گروگان گرفته میشود و در گوشه دیگر علی حیدر لهیب اجل گرفته
برای کاری بیرون از دفتر میرود. نامبرده هنگام برگشت درمییابد که دو کارمند
"کارگری استخباراتی موسسه (کام)" در کتاب "حاضری مامورین" میان مربع پیشروی
نامش چلیپایی به نشانه "غایب" گذاشته و در کمین نشسته اند.
نیازی به پرگویی نیست. آنها لهیب را به نام "مائویست فعال" و برچسپ "احتمال
نقش داشتن در نقشه گروگانگیری سفیر امریکا" دستبند زدند و با آنکه خوب
میدانستند نه این است و نه آن، در کمتر از شش هفته نخست رهسپار کشتارگاه و
سپس زیر خاکش ساختند.
در آن چهل و چند روز دوزخی، لهیب شاید بیشتر از هفتاد بار زیر شکنجه گفته
باشد: «هفت سال میشود با "شعله جاوید" و مائویزم به اندازه سر سوزن پیوند
ندارم»، ولی آیا کسی بود گفته هایش را باور که هیچ، گوش کند؟
و چنین بود که فرزند بیگناه سی و دوساله تهیدستی، قربانی "چهار سال" – آری
چهار سال – "زنده باد! / مرده باد!" گفتن و گناه چهار نبشته فزودن در
رهگذاری که تا پایانش نپیمود، گردید.
در شگفتم از همباوران دیروزم که چرا آزاده اینچنین رهیده از هر بند را
"قهرمان" پابند به آیین خویش میپندارند و میگویند: «لهیب! راهت پر رهرو
باد!»؟
لهیب! بگذار سنگسارم کنند. فردا/ پس فردا از چون و چگون گرایشهایت به استاد
سرآهنگ، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری، از غزلهای غبارگرفته و ریشه سروده های
رهایت، از شکوه پروازت، از بیکسیهایت و از "کوهسار غمین" واصف باختری خواهم
نوشت.
بی آنکه قهرمان "شعله جاوید" باشی، لهیب جاویدی!
با آنکه در پشت میله ها جان سپردی، آزادی!
آدمیزاده را آزادگی همینگونه باید ...!
[][]
بیستم فبروی ۲۰۱۵
|