(۱)
آن بانوی که نامش فردا است،
با سنجاقِ مو زیر دندانهایش، می نشیند
بی هیچ شتابی،
موهایش را آنگونه که می خواهد، می آراید
و مانده ی موها را می بافد و حلقه می کند
و سنجاق مو را آنجایی که باید، می زند
و رو برمی گرداند به آرامی می گوید:
چی فرق می کند؟
مادر کلانم؛ دیروز، رفته.
چی فرق می کند؟
بگذار مرده ها مرده بمانند.
(۲)
آن دروازه ارچه یی
با چوکاتِ از رشته های طلا
و دوشیزه ها؛ بهترین ها
و دوشیزه های که نوشته های روی دروازه را در سرودی باهم می خواندند:
ما بهترین شهریم!
و خوبترین مردم!
هیچگاهی مثل ما نبوده!
دروازه ها کج و معوج روی گیره های شکسته آویزان.
باران و باد با صدا از دروازه ها عبور می کنند
آنجایی که دوشیزه های طلایی می دویدند، و روی لوحه نوشته بود:
ما بهترین شهریم!
و خوبترین مردم!
هیچگاهی مثل ما نبوده!
(۳)
این پیشتر هم اتفاق افتاده بود.
مردان قوی شهری برپا کردند
و ملتی را متحد کردند
به خواننده ها پول دادند که بخوانند،
و به بانوان که آن را ترانه بسرایند:
ما بهترین شهریم!
و خوبترین مردم!
هیچگاهی مثل ما نبوده!
و وقتی که خواننده ها می خوانند
و مردان قدرتمند گوش می کردند،
و به خواننده ها خوب پول می پرداختند
و راضی از همه چیز،
آنجا چلپاسه ها و موش ها هم گوش می کردند.
اکنون تنها شنونده های که باقی مانده،
موش ها ... ، چلپاسه ها،
و زاغ های سیاه اند،
که می خوانند!
و سیخ های چوبی و خاشاک می آرند،
و آشیانه می سازند
روی واژه های حک شده در دروازه،
بالای دروازه های چارچوکات ارچه یی،
و آنجایی که چوکات ها طلایی بود
وبانوان زیبا می آمدند و می خواندند:
ما بهترین شهریم!
و خوبترین مردم!
هیچگاهی مثل ما نبوده!
تنها ترانه سرایان زاغ ها اند، که می
خوانند:
قار قار!
و لایه های باران و باد، از دروازه ها عبور می کنند
و تنها شنونده ها حالا موش ها و چلپاسه ها اند.
(۴)
پاهای موش ها،
در آستانه ی دَر ها نشان می گذارند،
هیروغلیف نقش پای موش ها!
سرو صدای دودمانِ موش ها!
و وراجی اصل و نسب،
و گنگی زادگیریِ
پدر و پدر کلان و پدر کلان ها!
و باد در مسیر دیگر می وزد،
و گَرد از روی آستانه ی دَر بَر می خیزد،
حتی نقش خط خطی پا های موش ها،
به ما هیچ نمی گوید. اصلن هیچ.
چیزی در باره این شهرِ بزرگ و ملت عالی،
آنجایی که مردان قوی شنونده بودند،
و بانوان می خواندند که:
هیچ گاهی مثل ما نبوده ...