زنی
که سفر را دوست دارد
و دلواپس هیچ چیز نیست
غیر از آغوش باز تو
تا پنجره ی کوچک دیگری باشد
به سمت سرزمین های ناشناخته ی پیش رو
۲۳/۱/۲۰۱۵
دلش که می گرفت،
بر شانه ی کوهی می نشست
لابلای خارها می خزید
و در شکاف سنگی به خواب می رفت
پیش از آنکه ما را بشناسد
چشم انتظار باد بود
تا بیاید
و بر تن سردش
خط هایی
شبیه رگهای زنده ی جانوری بکشد
حالا
هر صبح
پشت در خانه انتظار ما را می کشد
در کوچه با ما قدم می زند
در خیابان
برای تاکسی دست تکان می دهد
و در گرمای آرام قهوه خانه ای
قطره
قطره
روی بالاپوش های ما جان می دهد
از کوهستان به زمین آمد
تا شکل دیگری
از اندوه آدمی باشد برف!
۳۱/۰۱/۲۰۱۵