اهدا به دکتور محمد اکرم عثمان، داستان نویس نامدار و بزرگوار افغانستان
يكي بود، يكي نبود، يك قاضي بود كه در ماضي بود، اين قاضي قد پخچ و فكر
بلند داشت، چون كندوي پر از گندم و ارزن داشت، سه زن داشت، چوچ و پوچ هم به
درجن داشت كه نان شانرا خدا و خلق خدا ميداد و گرنگي شانرا زمين
ميبرداشت.
اين قاضي يك رفيقِ شفيق داشت كه قد بلند و دست كوتاه داشت؛ اما اين دست
كوتاه كه همواره به سوي قاضي دراز ميشد، از براي دادن، نه گرفتن، دست
حاتمطايي بود. اين دست در حُجره و سرِ سُفره، در گرمابه و گلستان، در گرما
و در سرما، روز و شب به جيب اندر ميشد و بدر ميشد و در برابر قاضي باز
ميشد و ساز شرنگ شرنگ آغاز ميشد.
به خاطر همين بود كه قاضي اين رفيق شفيق را چون جان خودش و عيالداري سوم و
باغ پر ميوهاش و ماده گاوهاي شيرياش عزيز و گرامي ميداشت و ايستاده و
نشسته و به پهلو لميده از يادِ اين رفيق دُردانه و نور ديدة نازدانه غافل
نبود.
در يكي از روزها كه هوا گرم و قاضي لميده بر بالش نرم بود و به گفتة خودش
از ماكولات، انواع اطعمه و اشربه را در برابر خود آمادة تناول شدن ميديد،
متوجه شد كه رفيق شفيق را خاطر مُكدر است، گويي چيزي براي گفتن دارد و
مانند كودكان، بُغض كرده و لب چيده و سرور از صورت نازنينش به كلي كوچيده و
با پيشاني ترشيده و خاطر خراشيده لب از سخن فرو بسته است و چيزي نميگويد.
قاضي لقمهيي را فرو برده به رفيقِ شفيق گفت: اي يار ديرين و صاحب سخنهاي
شيرين، از چه خاموشي؟ ميدانم كه در دل ميخروشي و بر لب نميجوشي، هر گره
و مشكلي كه در كارت بوده با تدبير من فيصل يافته، اگر ترا مشكلي در پيش
است، هنر گرهگشايي مرا بيش است. رفيق شفيق گفت: مردكي هست كه در تجارت مرا
مُخل است و در محافل و مجالس مرا خوار ميدارد و آزار ميرساند و در چشم
خلايق بيمقدار ميگرداند. زخم زبانش مرا كُشته و بياعتنايياش مرا خُسته،
خواهم كه در بندش افگني و زندانيش كني.
قاضي نوشابة تلخش را در حلقش ريختاند و گفت: اي يار! خاطر جمعدار و تا سر
دار، بردن اين نا به كار را به من بگذار، فردا با سه شاهد جاهد بيا و
ادعايي عليهَء او بكُن تا من سرش را بِكَنَم. فرداي آن روز كه در مسند قضا
رفيق شفيق با دو شاهد دقيق حاضر بودند، دشمن تاجر را كشان، كشان به محضر
آوردند و در جايگاه متهمين مكين كردند، قاضي رو به شاكي كه با لبخند شيطاني
و بيباكي آمادة حمله بود كرده گفت: جُرم اين مردك كُلفَت و پوست كُلُفت چه
باشد؟ رفيق شفيق گفت: يا قاضي عادل، خر اين آدم نا ديدني با شاخ به جاي
ناگفتنيام زده و مرا مجروح كرده، خواهم كه داد من از وي بستاني.
قاضي گفت: اي مرد دلريش، شاهدان خودرا پيشكن، قاضي عادل بدون شاهد دعوايي
را سمع نميكند. رفيق شفيق گفت: اي قاضي عادل! شاهدان من حاضرند، اينك هر
كدام به حضور شما شهادت خواهند داد. شاهد اول جناب اللهداد ولد دادمحمد
بفرما و شهادت و چشمديد خودرا اظهار كن، شاهد اول در جايگاه قرار گرفت و
گفت: اي سرور محترم و اي قاضي محتشم! منِ عاقلِ بالغ با همين چشمان دريدة
خود ديدم كه خرِ بيحياي اين مردك با شاخ خود زد به آنجاهش... واخ
آنجاهش... شاهد دوم گفت: يا قاضي عادل، به خَشم در راه روان بودم به چشم
خود ديدم كه خرِ اين متهم با شاخ زد به... زد به ... زد به... چيزِ اين
عارض بيچاره.
قاضي با چَشم و ابرو به رفيق شفيق فهماند كه شاهد سوم را وارد معركه كند كه
نبود، زندانبان كه از چهار توقيف كردة در بند داشته و آزرم نداشته بروت
چربي خود و قاضي را در بغل داشت، خيز برداشت و چون شعبده بازان وارد معركه
شد و گفت: يا حضرتِ قاضي: من شاهد سوم اين مظلوم هستم، او آهسته نگاهي به
ما تحت عارض انداخته با لحنِ دلسوزانه گفت:
من با چشم و گوش و بينيام، ديدم و شنيدم و بوئيدم كه شاخ آن خرِ بيحياي
اين متهم بيحياتر به جايي خورد كه خدا من و شما و دگر هيچ كافريرا نصيب
نگرداند و از چنين گزند هولناك نگاه دارد و من براي اين شهادت خود چهار
شاهد ديگر دارم كه دربند هستند، اگر فرمان دهيد آنانرا در اين محضر حاضر
ميسازم.
قاضي براي محكم كاري فرمان داد تا آن چهار مرد دربند را از كمند آزاد كرده
به قاضيداني بياورد. زندانبان آنان را حاضر و براي دادن شهادت آماده كرد:
اين قمر است كه خَمر خورده بود و عَرعَر كرده بود، قمر كه خمر خورده بود و
عَرعَر كرده بود گفت: جناب قاضي وقتي كه شاخِ خرِ اين ظالم خورد به آنجاي
اين مظلوم فريادي شنيدم بس هولناك و از هیبت آن بوتلم از بغلم افتاد، مَي
تباه و من رسوا و بر باد شدم.
زندانبان شاهد دومي خودرا پيش كشيد: اين ملنگ است كه بنگ خورده بود و جنگ
كرده بود. ملنگ كه بنگ خورده بود و جنگ كرده بود گفت: ملنگم، همينكه بنگم
را خوردم، كسي بَدِم آمد، نفهميدم چيشد، ديدم كه به جنگم، صدايي به گوشم
آمد و ديدم كه اين آدم با شاخ خود، چي گفتم؟ ها... ديدم كه خرِ اين آدم با
شاخ خود زد به يك جايناگفتني اونو آدم... اونو... كدامش بود؟
زندانبان با چشم و ابرو متهم را نشان داد. ها... زد... همراه شاخ خرِ خود
زد، در چيز همين مسكينك. زندانبان شاهد سومي خودرا پيش كرد: اين ممنون است
كه افيون خورده، جنون كرده و خون كرده.
ممنون كه افيون خورده و جنون كرده و خون كرده بود، گفت: اي قاضي بزرگ و
عادل، الامه صدقه تو واري قاضي شوم، آن، صاحب، افيون را كه زدم، در حالت
جنون كدام ملعون كدام چيزي گفت: بدم آمد همراه كدام چيزي زدم و روده
كشيدم... در همين وقت يك صداي چيغ ديگر هم شنيدم، ميبينم كه خرِ كدام كسي
همراه شاخ خود در كدام جاي كسي زده و فغانش را كشيد؟... كي بود؟... كي كي
را زد؟ قاضي جان حالي ملامت و سلامت ره خود تان پيدا كنين... من رفتم، و با
گفتن اين جملات او به حالت خلسه فرو رفت و نگهبانان اورا كشان، كشان در
حالت بيحالي به توقيف خانه بردند. زندانبان گپهاي اورا در محضر ترجمه
كرد: ديديد... شنيديد... او هم گفت كه خرِ همين آدم با شاخ زده به آنجاي
آن آدم.
زندانبان شاهد چهارمي را وارد پيكار و عرصة كارزار كرد: اين جميل است كه
بسيار محيل است، كه با كيسه بري خلايق را در به در و خاك به سر كرده.
جميلِ محيل كه با كيسهبري خلايق را در به در كرده و خاك به سر كرده بود،
گفت: اي قاضي بيهمتا و در قضاوتِ درست يكتا، يك وقتي دستم در جيب كسي بود
كه يك صداي ناگهاني شنيدم، آخ... آخ...آخ... ميبينم كه يك خر شاخ خودرا
زده به... به ... به يكجاي يك آدم... توبه... توبه... شاخِ خر و آن يك جاي
يك آدم... خر از او بود و چيز از او بود... دستم ده جيب آن آدم بند ماند،
از بس حيران شده بودم، همان بود كه در دستم و لچك افتاد، زندانبان گپهاي
كيسهبر راهم يكبار ديگر ترجمه و تفسير كرد.
قاضي با اطمينان به سوي متهم نظر انداخت، چون «نگه كردن عاقل اندر سفيه» و
گفت: اي ظالم نابكار! اين جُرمت سنگين و عملِ خرت ننگين است، از خود دفاع
بكن كه ترا عقوبت سخت در كمين است.
متهم لبخندي زد و گفت: اي قاضي عادل، با اين ادعاي باطلِ چند جاهل مطمئن
استم كه يك قاضي عامل هرگز غافل نخواهد شد كه اين ادعاي بياساس و
خندهآور، سخنان يك سافل است و شاهدانش نيز سفلهگاني بيش نبودند. قاضي بر
او شوريد و خروشيد: اي بيهودهگوي، غير از سه شاهد عاقلِ بالغ و مسلمان،
چهار ناظرِ حاضر در صحنه جرم مشهود و آشكار خرت را كه در واقع جرم خود تو
است شهادت دادند و تو كتمان ميكني؟ همة شاهدان تاييد و تأكيد كردند. اين
چهار زنداني بدبخت هر يك اسامي قمر، ملنگ، ممنون و جميل، علاوه بر سه شاهد
اصلي با برهان و سند و حجت و دليل، بر تو شهادت اضافي دادند... بلي چهار
شاهد اضافي كه در شرع وجودشان ضروري هم نيست، شهادت دادند... جرم تو و خرت
مشهود و ثابت است و حداقل بايد چهار سال زنداني شوي.
متهم گفت: اي قاضي عادل! من با دلايل ثقه و فاخره اين ادعاي مسخره را رد
ميكنم. اولاً: تمام مردم ميدانند كه من در تمام عمرم نه طويله داشتم و نه
خر، و تا دلتان بخواهد از هر چه خر و خريت است بيزارم.
قاضي با اداي مخصوص گفت: واه واه... از خر و خريت آغازاده بیزار است. پس
خیر و خیریت است و این مظلوم دروغ می گوید. مرد ادامه داد: جناب قاضی:
ثانیاً عرض می کنم که در تمام دنیا کدام خری دیده است که خرشاخ داشته باشد؟
اگر مدعی من خرنمی بود، چنین یک ادعای خرانه را علیه من عنوان نمی کرد.
ثالثاً: مدعي من بايد آن محلِ آسيب ديدة خود را كه گويا خَرم به شاخ زده
نشان بدهد.
قاضی به رفیقِ شفیق نگاهی انداخت. صدای شرنگ شرنگ هم در گوشش طنین انداخت.
به سوی متهم چرخید
وخروشید: ای جاهلِ غافل! تمام دلایلت مطرود و مردود است. من همه را رد می
کنم. می گویي خر ندارم. من از کجا بدانم که خر نداری؟ گفته اند غم نداری
بُز بخر، اما نگفته اند غم نداری خَر بِخر. به من چه که خَر داری یا نداری؟
بسیار خَری اگر خر نداری. من خودم خر دارم. هرکس خر دارد. درست گفتم یانه،
ای محرر محکمه؟
و محرر فریاد زد: آدم نمی توان گفت آنرا که خر نباشد. قاضی گفت آفرین...
روبه متهم کرد و گفت: ادعای خر نداشتن تو خرانه است و گس نَخَر. و دیگر
گفتی که خر شاخ ندارد، اینجا مسند قضا است که به واقعات رسیدگی می کند نه
به شاخ و پشم و دُم حیوانات. آن حکیم یونانی که نمی دانم افلاتون بود یا
ارسطو، گفته بود که حیوانات منقسم هستند به شاخدار ها وبی شاخ ها، چهار
پاها و دوپاها، پشم داران و بی پشمان، سیاست، و من می گویم سیاست و قضا
علمِ بی شاخان دوپا ها و بی پشمان است. این ادعای شاخدار و بی شاخ تو در
محضر ما مردود و مطرود است. جرم شاخِ خرِ تو که حادثه آفریده به من ربطی
ندارد. اینجا آدم متضرری است که داد خواهی می کند و صاحبِ آن ضرر رسان چهار
پا و پشمدار و شاخ دار یا شاخ ندار، تو هستی که صاحب آن شاخدار یا شاخ ندار
هستی.
ثالثاً و یا رابعاً نمی دانم گفتی یا نگفتی که متضرر آن محل آسیب دیده را
نشان بدهد. ای کج نشین کج گوی! اینجا محکمه است یا سالون شبانة استرپ تیز
که باید مدعی کشف عورت شود. کشف عورت از لحاظ شرع جواز ندارد. پس تو محکوم
هستی. فلهذا با در نظر داشت شواهد، براهین و اسناد ثقه شما را به حکم
تنفیذی به چهار سال زندان محکوم نمودیم. صدای چکش ما هم به سمع طرفین رسید.
قاضی ناگهان به یاد آورد که از حق الرهایی آن چهار زندانی، زندانبان فقط
عُشر را برداشته وبقیه را برای او نگهداشته، فریاد زد: حکم را تکمیل می
کنم. در متن حکم این جملاتِ واجب التعمیل اضافه می شود:
چهار زندانی هریک ممنون كه افيون خورده و خون كرده و جمیل كه محيل است و
ملنگ كه بنگ خورده و جنگ كرده و قمر كه خمر خورده و عَرعَر كرده که در این
محکمة با صلاحیت شهادت اضافی داده اند و برائت ذمه حاصل کرده اند، از همین
لحظه ییایند و از تقاصیر گذشته توبه کنند و آزاد گردند. و تو متهم به چهار
سال حبس محکوم هستی، آن طوری که فرمودیم.
|