رستم ز شهر حادثه ها کوچ کرده است
از انجماد باور ما کوچ کرده است
رستم چو قفل نور به زندان شب شکست
از دست هر سپیده دعا کو چ کرده است
رستم سرود سبز بهاران شکفتن است
بغض است در گلو و صدا کوچ کرده است
با سرخ جاده ها رگ بیگانه می تپد
زین روستا ترانه سرا کوچ کرده است
بیگانه مشت بسته نه مشت پر از زر است
از دیده گرسنه حیا کوچ کرده است
رستم گلی به بیشه ی اندیشه نشکفد
در سینه آه نیست خدا کوچ کرده است
۲۱/۱۱/۲۰۰۲
جاده های باران
اینجا خموش منشین غوغای تازه سر کن
تو شعر نو بهاری ابر مرا شرر کن
آواز صبحگاهی ، پیچیده در درختان
در کوچه های خالی تنها تویی، سفر کن
این خشکسال تیره ره بر دلم گشوده
یک صبح لحظه ها را در تشت نور تر کن
در واژه های شعرم خورشید آشنایی،
از لفظ خسته، شب را با یک نگه بدر کن
در تو دلم نشسته در من تویی نهفته
هستیی ساده ام را چون شعر نو ز بر کن
بیگانه از غروبم در جاده های باران
آغوش آفتابی این شام را سحر کن
آهنگ برگها را در اوج همصدایی
از عشق تازه تر کن از عشق تازه تر کن
۱۶/۰۱/۲۰۱۱
با شاخ نگونسار
با نو چو شهر زاد به تکرار قصه کن
از تیرگی عادت و آزار قصه کن
از دست های نازک بی همصدای خود
در همصدایی شب تبدار قصه کن
بانو اگر که زلف ترا دید آفتاب
با ریسمان بافته ی دار قصه کن
با نو به خواب روز اگر آمدی به سهو
آویخته ز شاخ نگونسار قصه کن
یا نه بزن به دایره ات نغمه و بچرخ
با واژه های مبهم و بیمار قصه کن
بانو نه شب نه روز نه خواب ستاره ها
بنشین درون خانه به دیوار قصه کن
از شنبه ها که اول هفته است بی صدا
تا جمعه های تیره تکرار قصه کن
بانو چو شهرزاد به تدبیر قصه ات
برخیز و با زمانه ناکار قصه کن
۰۸/۰۳/۲۰۰۸
راز آفرینش
قرار بود از اول
که یاورت باشم
به گاه یکه
شدن ها ت در برت باشم
قرار
بود ز پهلوی تو بریده شوم
که تا چو آیینه ی در برابرت باشم
قرار بود صدای ترا شوم پژواک
چو دل برای تو دادند دلبرت یاشم
قرار بود که همتا
ی همدگر باشیم
قرار بود از اول ،
برابرت باشم
چگونه شد که قرار
نخست رفت از یا د
قرارِِ ِ
تازه بر آمد که کمتر ت باشم
چو کشتزار تو باشم چو تو اراده کنی
اسیر حکم تو و نیمِِ ِ کهترت باشم
قرار شد که زحکم تو سر نپیچم من
همیشه حاضر خدمت به محضرت باشم
قرار شد که مرا زیب خانه ات سازی
و من شبانه ترین شعر ِ بستر ت باشم
کجاست قول و قراری
که در ازل آمد
که همصدای تو
باشم که هم سرت باشم
کجاست قول و قراری که ما لباس همیم
کجاست باور ِ من تا که باورت باشم
قرار بود مگر من همیشه جامه صفت
بریده بر تن تو زیب پیکرت با شم
قرار بود
مگر نام من شود تعویض
و با زبونی از
آن پس سیه سرت باشم؟
کسی که کِند مرا
از قبرغه چپ تو
نگفت هیچ
که همواره کمترت باشم
نگفت او که مرا
ناقص آفریده به عقل
نگفت او که کنیز
ِ دم ِ درت باشم
قرار بود که
وابسته ای تو باشم من
همیشه مادر و
خواهر و دخترت باشم؟
به گاه حمله
ء مستی ،بلوغ خواهش تن
پری
قاف تو باشم فسونگرت باشم
***
من آنم آن که ترا
میوه رهایی داد
و ریشه های ترا با
تو آشنایی داد
بچید سرخ
ترین سیب * را زباغ خدا
نشان عشق شد
و رفت تا سراغ خدا
و سر
ِ عشق که در لای بوته ها گم بود؛
امانتی که خدا گفت خاص مردم بود ؛
به دست ِ نازک من کشف شد ، به دست آمد
پرنده بود و به چشم ِ منش نشست آمد
نگه به چشم من و
تو از آن فرود آمد
تمام هستی ما عشق
را سجود آمد
صدا شدیم و
زما کوه استواری یافت
خبر شدیم و ز
ما واژه بیقراری یافت
به
جستجوی خدا گونگی خویش شدیم
ولی تو
بیهده رفتی و ما پریش شدیم
ز
عشق بود صدای که یاورت باشم
اگر
ز عشق دلت هست دلبرت باشم
گره گره شده
این رشته از ازل تا حا ل
به قول ِ ابن فلان
و به قال ِ قاله و قال
عجین غلغله
های تنیده در هم شد
قرار اول ما بیش شد گهی کم شد
ندید هیچ کسی راز آفرینش را
میان دیده خود امتیاز ِ بینش را
و
زن به دیده تو چون خطای خلقت شد
و خرده گیری تو بر خدای عادت شد
خدا خدای تو بادا خدای سهو و خطا
خدای خلقت ناقص خدای زور و جفا
خدای من که ز عشق
آفریده است مرا
پرستشش چو کنم عشق
دیده است مرا
مرا فزون فرشته
بیافرید ز عشق
میان خدمت و طاعت
خطی کشید زعشق
خدای عشق خدای
تمام زیبایی
خدای ناجی تو از
هجوم تنهایی
خدای عشق کجا سهو
یا خطا دارد
خدای ذهن تو صد
عیب هر کجا دارد
قرار او همه از
عشق بود و یاری بود
ولی قرار تو پیوند
زور و زاری بود
قرار مرد مدارانه
ات خدایی نیست
و در قرار تو
پیمان همصدایی نیست
مگر نگفت از اول
،خلیفه اش باید
که جانشینی او را
در ین زمین شاید؟
نخورده ایم فریب
درخت و شیطان را
که از زمین خودش
ساخت هر دوی مان را
ز عشق بود که او
این جهان و عالم ساخت
و مشت ِ خاک ِ
زمین را گرفت و آدم ساخت
که در زمین وسیعش
دو رهگذر باشیم
میا ن جاده عشقش
دو همسفر باشیم
بیا دوباره به
آغاز خویش یر گردیم
و در خلیفه شدن
یار همدگر گردیم
اگر صلای دلم
باورت نمی آید
ترا به عهد نخست
رجعت دگر شاید.
۲۸/۰۸/۲۰۰۴
هالند
|