مدتهاست که مردهام
بیخبر از بوق آمبولانسها
و ترافیک ذهنهای باهم چسپیدهتان
بیخبر از چاههایی که کندهاید و فرورفتهاید در آن
مدتهاست فراموش کردهام
کیف قرمزی را که دزدیدید
و کلید خانهای را که آنجا بود
مدتهاست از یاد بردهام
آنچه از من با شماست
من آنقدر
راهرفتهام در مرگ
پیچیدهام به چپ، به راست، به روبرو
در ته خط قطاری که مرا زندگی میکرد
که صدای رسوای هیچ بلندگویی
بیدارم نمیکند
به ترافیک ذهن همدیگر
در بوق آمبولانس ها بچسپید…
دنیا پر است از چاههایی نه کندهاید
و فروهایی که نه رفتهاید
دنیاپرست از آدمهایی که
زبالههایی «نام» را زندگی میکنند
و به تیترهای کنار جاده توجه دارند
دنیاپرست
از آدمهایی که
راه میروند بازندگی، در زندگی …
از آدمهایی که
باور میکنند به آدمها…
"زینت نور"
م:سلول انفرادی
|