مثل یک خانه چوبیام
کنار خط قطار
شب و تنهایی که هیچ
کابل هم نمیتواند
چیزی به وحشتم اضافه کند
سطرهای آخرِ یک داستانام
با پایان خوب و خوش
که نویسنده
پیش از رسیدن به من
در یک حادثهء تلخ می میرد
تفنگهای تان را بر زمین بگذارید
هیچ انفجاری تکانم نمیدهد
روستایی هستم
در نرمترین نقطهء زمین
در زلزلهها زندهگی میکنم
همیشه
یکی زن زیبا
و یکی مرد خشن
با ریش بلند
درون ما زندهگی میکنند
آنیکه میخواهد دل بدهیم
همیشه همان زن زیباست
آنیکه میخواهد
دلی را بگیریم که مال دگری است
همان مرد خشن است با ریش بلند
وقتی میخواهیم
بزنیم به کوه
از کوچههایی شروع شویم
که به باغهای آلبالو ختم میشوند
همان زن زیباست
وقتی میخواهیم
بزنیم به شهر
وسط خیابان
درگیر شویم با هر کی دلمان خواست
همان مرد خشن است
که فکر میکند
از خانه تا خیابان
همان فاصلهای است
که میان مغز و ناف
مهم این نیست
که دو تا آدم در شما زندهگی میکند
مهم این است که
همیشه باید
همان مرد خشن
حلق آویز شود
صد البته با ریشش
یکی وقتی از خانه بیرون میشوید
یکی وقتی به خانه بر میگردید |