یلدی شام ابری شومم سحر نداشت
یك روز آفتاب از ینجا گذر نداشت
برشانه هی خویش در ین باغ، ین درخت
جز خنده هی خونی زخم تبر نداشت
از عمر باز سال دگر رفت و خاك شد
جز لحظه های بیهده چیز دگر نداشت
ای وی! من ز سی و دو وادی گذشته ام
یك فصل من بهار نشد، بار و بر نداشت
با شمع هی سوخته گفتم تمام شب:
دیدید عمر رفته ی من هم ثمر نداشت ؟
یك شب بساط زحمت خود چیده می روم
چون برگ دوش باد كه یك حرف تر نداشت
|