من در بیزاری خود نمیگنجم
لختی سینهی تو تپش تلخی دارد
شبیه نگاه ترسناك من به سرنوشت
همهی روزگار من
که « بوی ته ماندهی سیگاریست »
در انزوی اتاق به سر میبرد.
من حجم استواری کوه را
در ناتوانی دستانم دریافتم،
و خدا را
در کیف بوسهی محدودیکه
در دولب داغ جریان داشت.
ی گیسوان بلند قهوهیی رنگ!
« بیهودهگی شما را تجلیل خواهم کرد »
هر روز در این اتاق نامحرم
میدانم هیچکسی دلتنگ نخواهد شد
حتا اتاقی که همزاد
من و فاصله با من است
من در بیزاری خود
نمیگنجم. |