نسل که در
دهه پنجاه و شصت عیسوی در امریکا بدنیا آمده اند اوشانرا در انگریزی(بی بی
بومرbaby boomer)گویند. انها کسانی اند که حوالی جنگ جهانی دوم به این
دنیای پر آشوب تشریف آورده اند. در افغانستان به این گروه از آدمیان کدام
نام مشخص نگذاشته اند. به نظر حقیر و فقیر باید اوشان را «کور
مغز»خواند؛چنان کور مغز هستند که به هیچ چیز نمی فهمند و حرف صاف و پاک به
کلۀ شان نمیرود.
جنگ سی سالۀ افغانستان هم محصول مغز کور عدۀ از آنها است. دور نریم اول از
خود شروع کنم، خودم نیز یکی ازانها هستم. خورد که بودم معلم همیشه مرا
میگفت:« یک ذره مغز در کله ات نیست.» در خانه که می آمدم پدرم درس های مکتب
را با من تکرار میکرد تا چیزی یاد بگیرم. پدرم خدا بیامرز معتقد بود که من
از جملۀ کورمغزان هستم؛ اگر چه به نظر خودم از دیگران خوبتر بودم. او
میگفت: ازانجائیکه مغزم درست کار نمیدهد؛ پس باید یک لغت را چندین مرتبه
تکرار کنم تا آنرا بفهمم. با همۀ کورمغزی مکتب را تمام کرده و حتی فاکولته
را هم خواندم و به گفتۀ اطفال موره را پوره کردم. هنوز هم پدرم معتقد بود
که من کور مغز هستم.
پا به سن گذاشتم و وقت آن رسید که دیگر قصد بزرگان، معلمین و پدر خود را
ازاطفال خود بستانم و به اوشان فخر دانش بفروشم.
حادثۀ اتفاق افتاد که نه تنها اطفالم؛ بلکه خودم نیز معتقد شدم که سخنان
پدر مرحومم خیلی درست و بجا بوده است. روزی یک دستگاه تلفون جیبی قدیمی
نوکیا که خیلی ساده و ارزان هم است از جادۀ نادر پشتون خریداری کردم - مردم
کابل این نوع تلفون را بخاطر سادگی و شکل ظاهری اش «سنگ پای» میگویند.
وقتیکه به خانه رسیدم هرچند کوشش کردم نتوانستم تاریخ و ساعت آنرا عیار
نمایم. نزد تلفون فروش که تلفون را ازو خریداری کرده بودم رفتم، او که هم
سن و سال خودم بود خواست تا ساعت و تاریخ تلفونم را برایم میزان کند. هرچه
دستک زد کلۀ اوهم مانند کلۀ من بیکاره بود و نتوانست که آنرا میزان و هم
آهنگ سازد، عرق خجالت به مانند ژاله و باران از پیشانی اش سرازیر شد. من
فهمیدم که او هم کور مغز است و چیزی بیشتر از من در مورد نمیداند. بعد از
تپ و تلاش زیاد روی به من کرده گفت:
« در خانه کدام بچه و یا نواسه نداری تا برای تو بفهماند که ساعت و تاریخ
چطور درست میشود؟» گفتم:« دارم» گفت : «پس چرا پیش من آوردی؟». تلفون را به
خانه بردم. برای اینکه کم نیایم با یک ژست آمر مأبانه به پسر خورد خود گفتم
: « بیا اوبچه تلفون مرا درست کن.» او به طرف من به طریقی نگاه کرد که به
زبان حال میگفت: «در کله ات کاه پر است، این یکی از آسان ترین کار ها است.»
آمد و در ظرف یک دقیقه همه چیز را درست کرد و تلفون را به من داد وگفت:
« بابه جان! با این ها(وسایل برقی) بازی کن تا یاد بگیری؛ دو سه دفعه که
تکرار کردی همه چیز به یادت میماند.» این همان حرف های بود که خدا بیامرز
پدرم به من میگفت. خدا خیر بدهد به پسرم که بمن کور مغز نگفت و احترام پدری
را مراعات کرد.
|