در حيرتم
وقتي هر سحر از ان سوي
بلندي كوه ها همچو خورشيد
طلوع ميكني
و
من چشم در انتظار دوباره
زميني شدنت ام
وقتي من، منم
تو ، تويي
پس چرا اين حس بيگانگي؟
امروز
وقتي ميخواهم
ترا اغوش بكشم و دوباره زميني شدنت را
خجسته باد بگم
من، نيستم و تو همان نيستي
اما
حالا
نشسته ام
كنار رودخانه ي دوزخ
و تولدت را با جرعه هاي مستي
شعرم
اواز گيتار ات
روشني شمع ي كنار مزارم
جشن ميگيرم
تو نيستي كه ببيني
دارم خاطرات مان را مينويسم
دارم تك تك قدم هايت ميسرايم
دارم ورق ميزنم تا لبخندت را
روي كتاب هايم بنويسم
حالا بگو
چطور بودنت را اثبات كنم؟
كه
دوستت دارم
اسمان اعتماد اذرخش را
گريه ميكند..
تولد تو را روي مژگانم
تجليل ميكنم
و افتاب را برايت هديه ميكنم
اما اجازه بده
لبخندت نثار من باشد..
اجازه بده دلتنگت باشم
اجازه بده به كلبه ي الفباي عشق
دعوتت كنم
اجازه بده تو بهانه ي شعر هايم باشي..
وقتي عطر تنم بوي تو را حس ميكند
حالا من گمشده ام
و ادرس مرا
از چشمانت بگير..
اندیشه شاهی
بوستون امريكا- پایان سال ٢٠١٤
|