یک صبح بلند می شوی
و می بینی که دستانت خشکیده
برگهای سبزت همه ریخته
پرنده هایت یکی یکی پریده اند
و هر چه از میوه ها،
پخته و نا پخته داشتی
افتاده در سبد زمین…
تو مانده ای با پای بی جفت
فرو مانده در گل
و زمستانی که در راه ست…
آدمی درخت است
درختی که یک صبح
ناگهان،
ازخودش بیدار می شود…
"زینت نور"
م: سلول انفرادی
|