عشق من !
سیاه چالِ مرا بلعیده
درین افسردهگیی تاریک
تپش هایم به توقف شوم
می انجامد
لختهی خورشید بیاور
تا نردبانی باشد جانب رهایی
خنده هایت طعم نان گرم
و من کودک گرسنه
که دستهایم را
با سوگ درماندهگی
بیماروار به سویت دراز میکنم
اهلی ام کن
وقتی دیوانه تر از خود، می خوانی ام
که عشق را مرزیست
آنسوی نهایت
|