کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

 تراب صورتگر  كاليفورنياى شمالى

    

 
 قصه ى فرهاد

 

 


فرهاد در كنار بستر زانو زده بود ، دست پير مردى در دستش بود. فرهاد با صداى لرزان سوره اى ياسين را قرائت مى كرد.

بسم الله الرحمن الرحيم
يس
والقران الحكيم
انك لمن المرسلين
على صراطٍ مستقيم
تنزيل العزيز الرحيم
...
پير مرد چنان لاغر بود كه گويى به جز پوست و استخوان چيزى ديگرى در وجودش نيست. چند تا سيروم در بازوانش و ماسك آكسيجن روى دهنش بود. فرهاد پير مرد را نشناخت. به چهرهء مرد دقيق شد. حاصلى نبود. ماسك آكسيجن بينى و دهن مرد را پنهان كرده بود. فرهاد به چشمهاى مرد خيره شد. از چشمانش شناخت. كاكايش بود. پير مرد آهسته چشمانش را بست و دستش در دست فرهاد سرد شد.
...
فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى و اليه ترجيعون
صدق الله العظيم

فرهاد چيغ زد و تكان خورد. چشمانش را باز كرد. عرق روى پيشانى فرهاد را گرفته بود. دستانش داغ بود و مى لرزيد. به اطرافش نگاه كرد و خود را در اتاقش يافت. از جا بلند شد، چند قدم دور اتاقش راه رفت. مى خواست مطمئن شود كه بيدار است. كابوسش آنقدر واقعى بود كه هنوز باورش نمى شد كه خواب ديده بود و يا واقعيت را. به ساعت نگاه كرد - چهار صبح بود. از دريچه بيرون را نگاه كرد، آسمان تاريك بود ولى سرخى كمرنگ در افق دور نمايان بود.

فرهاد وضو گرفت و نماز صبح را با صداى بلند خواند. بعد از نماز كمى دعا خواند.
چند قاشق قهوه و آب را براى آماده كردن قهوه گذاشت و بيرون خانه رفت و سيگارى برايش روشن كرد. هوا سرد شده بود و آغاز زمستان بود. گرچه زمستان درين مرز و بوم چندان زمستانى هم نبود كه برف ببارد ولى گاهى در شب هاى سردِ اين منطقه، آب را يخ ميزد.

فرهاد دوباره داخل خانه شد. قهوه را آماده كرد و در ترموز انداخت و خواست خانه ى كاكايش تلفون بزند ولى منصرف شد و نخواست در آن صبح زود و تاريك مزاحم كسى شود و با خود گفت از راه تلفون ميكنم.

فرهاد بيش از بيست سال بود كه در دره ساليناس در اطراف شهرك سوليدد در قسمت شمال ايالت كاليفورنيا زندگى ميكرد. خانه ى كاكايش در شهر فريمانت بود كه از شهرك سوليدد حدود صد و هفتاد كيلو متر فاصله دارد. فرهاد حدود پنجاه و چند سال دارد. قدش بلند و اندامش لاغر و استخوانى است و به همين لحاظ بلند تر از آنچه است به نظر ميرسد. چهره اش كمى سياهرنگ و استخوانى و مو هاى سرش هنوز رنگ سياه روشن دارد. زير چشمهايش حلقه هاى سياه ماند و پنديده دارد. هميشه جدى به نظر ميرسد و كمتر لبخند ميزند.

فرهاد سگرت دومى اش را روشن كرد و ترموز قهوه و پياله اش را جا به جا و موترش را روشن كرد و داخل جاده ى خاكى باريك شد. دوطرف جاده درختان بلند چنار نزديك هم جاده را تاريك تر كرده بودند. دو سه دقيقه بعد فرهاد داخل جاده ى اسفالت و بعد داخل شاهراه شماره ١٠١ به سوى شمال در حركت شد.

چشمان فرهاد ظاهراً به جاده دوخته بود و متوجه رانندگى ولى افكار و حواسش جاى ديگر بود. فاصله ميان سوليدد و فريمانت را مى شد حدود دو سه ساعت با رانندگى پيمود ولى امروز جمعه بود و شاهراه ها و جاده ها بيشتر از روز هاى ديگر هفته بيرو بار تر. فكر فرهاد به روزگار دور سفر كرد، به گذشته هاى دور و به آغاز مهاجرت ها وغربت ها. محصل سال دوم فاكولته زراعت بود و درست زمان سقوط حفيظ الله امين و آمدن ببرك كارمل و رسيدن روس ها. يادش از مظاهره هاى محصلين دانشگاه كابل آمد و زندانى شدنش با جمعى از هم صنفى هايش. بعد از سه ماه زندان وقتى كه آزاد شد، مادرش مقدار پولى پيشش گذاشت و برايش گفت ازين سر زمين برو پيش ازين كه اين آدم خوار ها ترا از من بگيرند. هنوز هم نگاه دلنواز و مهربانانه اى مادرش در زمان خداحافظى به خاطرش روشن بود.

فرهاد با سه همصنفى اش كابل را ترك كردند و راهى پاكستان شدند. يادش از پيشاور و اسلام آباد آمد و زندگى اش در كراچى كمپنى. هر روز صبح زود با دوستانش بلند مى شدند و درِ اين و آن سفارت خانه را مى كوبيدند تا شايد جايى در روى زمين براى مهاجرت قبول شان كنند. آنقدر فورم هاى مهاجرت را خانه پُرى كرده بودند كه ديگر همه سوْال ها و جواب ها را حفظ كرده بودند حتى چيز هاى كه چندان حقيقت نه داشت وبيشتر به خاطر مصلحت بود و همچنان تاريخ هايى كه ساختگى بودند چون اصل آنرا اكثراً كسى به خاطر نه داشت مثل روز تولد، تاريخ زندانى شدن، مدت زندانى بودن و ازين قبيل چيز ها. براى بعضى ها اصل قضيه زندانى شدن واقعيت نداشت ولى اين حادثه ها و تاريخ هاى ساختگى ديگر در ذهن ها جا گرفته بودند و كم كم مصلحت ها جاى واقعيت ها را گرفته بودند.

هر روز يك آوازه ميشد. يكروز آوازه بود كه سفارت تركيه ده هزار مهاجر آفغانى مى پزيرد و يكروز آوازه ى قبول آفغان ها از طرف عربستان سعودى. سفارت هاى كشور هاى غربى مثل كانادا، آستراليا و آمريكا رونق خاصى داشتند و بير و بار زياد بود. گويى هر روز آنجا ميله بود. پاكستانى ها حسرت افغان بودن را مى خوردند و بعضى از دل و جان مى خواستند كه روس ها به كشور شان حمله كنند تا پاى أنها هم به غرب برسد و يا كارى در عربستان بيابند.

سال ١٩٨٠ ميلادى بود و بازار جنگ و جهاد رونق بسيار داشت. پيشاور پُر از جوش و خروش بود. بعضى با پيوند هاى خانوادگى، قومى و حزبى به آرگاه و بارگاه رسيده بودند و موتر هاى آخرين مودل جاپانى زير پاى شان و چند تفنگدار هم در كنار شان. فضاى زندگى در پيشاور براى جوانان مهاجر و آنانى كه پيوند هاى آنچنانى نداشتند تنگ بود. مردم ناپديد مى شدند و هيچ كسى از مرده و زندهء شان خبر نه مى شدند. احزاب زندان هاى خصوصى داشتند و قاضى و محكمه و قصاص.

خانواده ها و جوان ها در اسلام آباد بيشتر زندگى مى كردند كه فضاى نسبتا باز تر داشت. وجود سفارت خانه ها و امكان مهاجرت در كشور هاى غربى دليل ديگرى بود. يكى از روز ها فرهاد تصادفى استاد زبان انگليسى دوران فاكولتهء زراعت را در بازار ديد و بعد از احوال پرسى و صحبت در مورد اوضاع كابل و دوران فاكولته و ياد همصنفى ها، خانم كريستين به فرهاد وعده داد كه هر كمكى از دستش بيايد دريغ نه خواهد كرد و فرهاد را در كار مهاجرت به امريكا كمك خواهد كرد. كريستين آدرس و شمارهء تلفنش را در امريكا براى فرهاد داد و وعده داد كه برايش اسپانسر خواهد شد.
فرهاد بعد از يك سال ازين قضيه بختش گُل كرد و خبر قبولى اش از سفارت امريكا آمد و دو هفته بعدش عازم لوس آنجلس شد.

فرهاد هنوز هم چشمش به جاده بود ولى هوشش جاى ديگر. فرهاد يادش از خاطره هاى پاكستان آمد و لبخندى به لبش ظاهر شد. يادش آمد از دوران زندگى در كراچى كمپنى كه با ده نفر از دوستان و همصنفى ها در يك اپارتمان دو اتاقه زندگى ميكردند. روزى ملاى پاكستانى به ديدار شان آمد و بعد از صرف چاى و احوال پرسى، گلايه را شروع كرد كه شما جوانان مهاجر چرا به مسجد براى نماز نه مى آييد. يكى از بچه ها زود پى چاره شد و گفت كه ما همه اهل تشيع هستيم و به آن مسجد پايينى كه چند كوچه آنطرف تر است مى روييم. يكى دو هفته ازين گپ گذشت كه ملاى آن مسجد ديگر آمد و شكايت كه چرا شما مهاجرين براى نماز به مسجد نه مى آييد؟ باز بچه ها دست به همان بهانهء قديمى زدند و اينبار گفتند كه ما أهل تسنن هستيم و به مسجد نزديك كوچهء مان مى روييم. صحبت با ملا ها جالب بود و زبان، مخلوطى از فارسى و پشتو و اردو و گاهى هم انگليسى. اين بحث و صحبت چند زبانى به نفع بچه ها بود و در بين صحبت گاهى هم بچه ها چنين قيافهء به خود مى گرفتند كه ما منظور شما را نمى دانيم و يا اين قسمت از صحبت ها را نه دانستيم در حالى كه همه به زبان اردو تسلط كافى داشتند. به هر حال ازين مسئله هم چند روزى گذشت كه هر دو ملا با هم يكجا به ديدار بچه ها آمدند. فرهاد و دوستانش پى چاره شدند و اينبار يكى از بچه ها كه طلبه گى ديده بود و كمى حديث و روايت هم از بر داشت مسئول رفع مشكل شد. هيچكس نه فهميد كه اين دوست طلبه به آن دو ملا چه گفت كه شر شان از سر بچه ها رفع شد ولى بعد از آن واقعه هر چند روز هر دو ملا با هم به ديدار دوست طلبه مى آمدند و از او در أمور خير و شرع مشورت مى خواستند. اين طلبه پيش آن دو ملاى پاكستانى حكم مولانا را به خود گرفته بود.

شاهراه يكصد و يك امروز بيداد مى كرد. ماشين ها پشت سرهم قطار و حركت بسيار كند و آهسته. فرهاد گاهى يك جرعه قهوه را سر ميكشيد و سگرت دنبال هم روشن مى كرد. بلاخره ماشين ها از حركت باز ايستادند و ديگر هيچى حركت نمى كرد. فرهاد از وقت استفاده كرد و خانهء كاكايش تلفن زد. پسر كاكايش گوشى را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسى معمول، فرهاد احوال كاكا را گرفت و خواست همرايش صحبت كند. پسر كاكا برايش گفت كه حال پير مرد ديروز خراب بود و زمانى كه وى را به دوكتور براى معاينه بردند دوكتور او را به شفاخانهء واشنگتن فرستاد او حالا آنجا بستر است. حال فرهاد بر هم خورد، شمارهء اتاق كاكا راگرفت و با پسر كاكا خدا حافظى كرد و گفت كه در راه است و به زودى به آنجا خواهد رسيد. فرهاد چرتى شد و به فكر كابوسى كه ديشب ديده بود شد. دلش گواهى خبر هاى بد را ميداد.

فرهاد با كاكايش بسيار نزديك بود. هرگاهى فرصتى برايش مهيا مى شد ديدن كاكايش مى رفت. كاكا مرد فرهنگى بود. شعر را دوست داشت و شعر هم مى سرود. گاهى شعرى را با صداى بلند براى فرهاد مى خواند و چنان با احساس مى خواند كه لرزه به وجود فرهاد مى افتاد. گويى فرهاد واژه ها را با ذره ذره وجودش احساس ميكرد. ساعت ها با هم مى نشستند و ميگفتند. پشت سر هم قهوه مينوشيدند و فرهاد پيهم پشت سر هم سگرت روشن ميكرد. گاهى كاكا هم سگرت تقاضا ميكرد و با فرهاد همراهى ميكرد. كاكا مرد سياست، تاريخ و فرهنگ بود.

كاكا براى فرهاد يگانه پيوندى بود با نسل پيشين. پلى بود به گذشته. گذشته هاى خانوادگى و فرهنگى و تاريخى. فرهاد هميشه آشنايى اش را از تاريخ و فرهنگ وطن و شناخت شخصيت هاى تاريخى و فرهنگى و خواندن آثار ادبى قديم و جديد مديون كاكا مى دانست. فرهاد پدرش را در طفلى از دست داده بود و كاكايش برايش هم پدر بود و هم استاد، هم پيشوا و هم مراد.

امروز از آغاز صبح ياد گذشته ها ناخودآگاه فرهاد را رها نميكرد. فرهاد هى پيهم سگرت ميكشيد و چنان دود را داخل شش هايش ميكرد كه گويى آكسيجن خالص است و وجودش به آن به شدت ضرورت دارد. گاهى هم براى فرار از چرت خاطره هايى گذشته با خود آهنگى را زمزمه ميكرد. گاهى شعر رهى معيرى را زمزمه ميكرد:

ياد ايامى - ياد ايامى
ياد ايامى كه در گلشن فغانى داشتم
در ميان لاله و گل آشيانى داشتم
گِرد آن شمع طرب مى سوختم پروانه وار
پاى آن سرو روان اشك روانى داشتم

و گاهى شعر خواجه حافظ يادش مى آمد و با صداى بلند و با آهنگى غم انگيز آنرا ميخواند:

به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم
الا اى همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزى مباد آندم كه بى ياد تو بنشينم
جهان پير است و بى بنياد ازين فرهاد كش فرياد
كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

فرهاد از زمانى كه امريكا آمد و ساكن لوس انجلس شد با كاكايش كه در شمال كاليفورنيا زندگى ميكرد هميشه توسط تيلفون و نامه در تماس بود. فرهاد دلش جوش مى زد و فكرش را خواب ديشب پريشان كرده بود. زمانى كه خبر شد كاكايش در شفاخانه بسترى شده دلش پريشان تر شد و افكار بدى در ذهنش جا گرفت. سگرت پى سگرت آتش ميكرد و دودش را داخل شش هايش ميكرد. باز چرتش به گذشته ها سفر كرد گويى سرگذشت زندگى اش از پيش چشمانش مى گذشت.

فرهاد از زمانى كه لوس انجلس آمد روزگارى پريشانى داشت. اولين كارش را در يك رستورانت شروع كرد. كار شاقه بود. تمام روز ظرف شويى ميكردو آشپز خانه را پاك ميكرد. شب ها وقتى رستورانت بسته ميشد با چند كارگر ديگر ميز ها را پاك ميكردند، كف رستورانت را پاك و جارو و بعد مى شستند. بعد ميز ها را براى فردا آماده ميكردند. فرهاد آهسته آهسته آشپزى را بلد شد و انگليسى را بيشتر آموخت و شاگرد آشپز شد. بعد از دوسال كار شاقه در رستورانت، پولى ذخيره كرد و با مقدارى قرضه از بانك توانست يك موتر براى فروش مواد غذايى بخرد. صبح هاى تاريك از خواب بر ميخاست، مواد را آماده ميكرد و خود را در مناطقى كه خانه هاى نو زير ساختمان بود ميرساند. كارگران تعميراتى صبح زود و نيمه تاريك شروع به كار ميكردند و بايد صبحانه و قهوه صبح زود آماده ميبود. فرهاد به چند ساحهء ساختمانى نزديك به هم سر ميزد. رقابت بين ماشين هاى غذا فروشى به شدت بود و اگر در وقت معين در جايت نبودى،امكان اين بود كه مشترى ها را از دست بدهى. خرچ زياد بود و نه ميشد در كار ها سهل انگارى كرد. خرچ بيمهء موتر و اجازه نامهء شهرى و خرچ اجازهء حفظ صحت و كرايه اپارتمان و خرچ سگرت... ولى فرهاد سخت كوش بود. ساعت ده صبح زمانى كه كارگران براى پانزده دقيقه تفريح مى گرفتند، گاهى نوشابه و گاهى هم آيس كريم ميخريدند. ظهر ها بايد غذاى چاشت آماده ميبود. فرهاد براى ظهر ساسيچ ها را جوش ميداد و يگان سيخ كباب هم براى مشتريات مخصوص آماده ميكرد. أهسته آهسته فرهاد كار را بيشتر بلد شد و مناطق صنعتى و كارخانه ها را در لوس آنجلس پيدا كرد. گرچه رقابت زياد بود ولى فرهاد زحمتكش بود و از كار شاقه ترسى نه داشت. فرهاد ازين كارش راضى بود. ساعت سه بعد از ظهر كارش تمام ميشد و ميرفت براى خريد روز آينده. طرف هاى ساعت پنج بعد از ظهر در اپارتمانش ميرسيد. از ساعت شش تا هشت شب در كالج نزديك خانه اش ثبت نام كرد و درس هايش را با چند كلاس ابتدايى زبان انگليسى شروع كرد. بعد از دو سمستر گرفتن كلاس هاى زبان و تاريخ، شروع كرد به گرفتن كلاس هاى مسلكى در رشتهء زراعت. بعد از چند سمستر درسش را زياد تر كرد و كلاس هايش تا ده شب ادامه داشت. روز هاى شنبه و يكشنبه چون كار نبود و كارخانجات و كار ساختمان ها تعطيل بودند، فرهاد مصروف درس خواندن بود و آماده گى براى كلاس ها و امتحانات روزمره. آهسته آهسته فرهاد با پشت كارى كه از خود نشان ميداد با استادان آشنا شد و توانست روز هاى شنبه در لابراتوار كالج مصروف كار شود و به اين طريق هم پولى ازين مدرك برايش مى آمد و هم اين كار به درسهايش كمك ميكرد.

فرهاد به شيوهء كشت و زراعت در ايالت كاليفورنيا آشنا شد. محصولات زراعتى كاليفورنيا مثل بادام و پسته و چهار مغز و انگور و مالته در تمام امريكا شهرت دارد. فرهاد از طريق درس بود كه با درهء ساليناس كه به نام سبد سالاد امريكا شهرت دارد آشنا شد. و زمانى كه به اين دره بار اول از طرف كالج با استادان و همصنفى ها آمدند، فرهاد عاشق اين دره شد. مطالعاتى در بارهء زمين و محصولات زراعتى و طريق كشت درين منطقه كرد.

فرهاد بعد از فراغت از كالج، طبق طرحى كه سال ها در ذهنش بود، موتر غذا و دار و ندارش را در لوس آنجلس فروخت و قطعه زمين كوچك ولى مناسب براى زراعت كه شامل يك خانهء دهقانى بود با گرفتن قرضه از بانك در شهرك سوليدد در قسمت جنوب درهء ساليناس خريد.

درهء ساليناس در شمال كاليفورنيا و در جنوب خليج سانفرانسسكو موقعيت دارد. دره به امتداد جنوب و شمال دربين دو سلسله كوه افتاده است . درياچهء ساليناس و شاهراه يكصد و يك از وسط دره ميگذرد. درياچه مثل مار ميپيچد ولى شاهراه دره را دو نصف ميكند. سلسله كوه گابيلان در شرق دره رنگ خاكسترى و روشن دارد پُر از مهر و آفتاب و زيبايى و گرمى، گويى آدم ها و حيوانات دره را دعوت ميكند براى گردش در دامنه هايش. دامنه هاى گابيلان به شكل تپه هاى كوچك و پست و بلند اند و پُر است از سبزه زار ها و گل هاى وحشى، گاهى هم دو بلوطى در كنار هم و تك درختى آنطرف تر. گابيلان نگاهش هميشه به دره است مثل نگاهء يك مادر مهربان . كوه هايى سانتا لوسيا در غرب دره در مقابل آسمان با سخره هاى عظيم و سياه و خطرناك قد افراشته است. سانتا لوسيا دره را از باد و طوفان و امواج اوقيانوس اطلس محافظت ميكند. كوه رنگ تاريك و نگاه قهر آميز دارد. نه گياهى و نه سبزه و گلى، گاهى تك درخت بلوطى در بين دو سخره جا گرفته و خود را قايم كرده. كوه با نگاه پدرانه به دره نگاه ميكند و مواظب است تا هيچ صدمه به دره نرسد. صبح ها خورشيد و روز از سمت گابيلان برميخيزد و شب ها در پشت سانتالوسيا به خواب ميرود.

درهء ساليناس نامش را گرفته از مردمى كه در آن قرن ها ميزيستند. مردم ساليناس در كنار رودخانه و در قريه هاى اطراف و در بين تپه هاى پوشيده از درختان بلوط زندگى ميكردند. مردم زندگى شانرا از تخم و خستهء درخت بلوط، توت هاى وحشى، شكار پرنده ها و صيد ماهى تأمين ميكردند. درختان بلوط براى ساليناس ها منبع غذا، دوا، مواد سوخت و ساختن خنبود. احترام اين مردم به طبيعت و خصوصاً به درختان بلوط شكل مذهبى به خود گرفته بود. ساليناس ها به بافتن سبد معروف بودند. سبد هاى رنگ رنگ از رنگ گياه ها و گل هاى وحشى با بافت محكم و دقيق چنان بافتى كه حتى ميشد آب را دربين سبد ريخت بدون آنكه يك قطره از آن بريزد.

در سال ١٧٦٩ ميلادى پاى عساكر هسپانوى از جنوب به اين دره كشيده شد و كشيش هاى هسپانوى و كاتوليك ها شروع كردند به ساختن كليسا ها و دكان ها و خانه ها و باغ ها و كشت گندم و جو و غرس نهال و درخت انگور و بزرگ كردن مواشىى .ساختن خانه ها و باغ ها و كشت زمين به شكل هسپانيا و مكسيكو تغير هاى در دره آورد ولى طبيعت اصلى دره باقى ماند. اهداف عمده و اصلى كشيش ها خدمت به شاه هسپانيا و پاپ و گرفتن صواب براى كاتوليك سازى مردم ساليناس و بدست آوردن كليد دروازهء بهشت بود.

در ماه فبرورى ١٨٤٨ ميلادى ايالات متحده امريكا و مكسيكو پيمان ختم جنگ را امضا كردند و كاليفورنيا جزء از ايالت هاى امريكا گرديد. نخست مهاجرين اروپايى وارد درهء ساليناس شدند و كشت را به صورت وسيع و تجارتى شروع كردند. بعد ها آهسته آهسته مهاجرين چينايى و ژاپنى وارد دره شدند. وقتى فرهاد وارد اين دره شد، دهقانان مخلوطى از امريكايى هاى اروپايى، امريكايى لاتين و عده اى از ژاپنى و چينايى ها بودند كه همه خود را امريكايى ميناميدند ولى با حفظ برخى كوچكى از فرهنگ اصلى شان. هيچكسى به هيچكسى به چشم خارجى و بيگانه نگاه نه ميكرد چون همه اصل شان جايى ديگرى بود و در اصل مهاجر بودند.

فرهاد شروع كرد به كار در زمين، زمينى كه سال ها رويش كار نشده بود و صاحب اصلى اش چند سال پيش درگذشته بود. مرد جاپانى كه اولاد هايش همه در شهر ها و با شغل هاى داكتر و وكيل مصروف كار بودند و بسيار خوش بودند كه اين قطعه زمين را فرهاد از دست شان گرفت. فرهاد روى زمين با عشق و علاقه شروع به كار كرد. صبح ها زود تر از هر كس بر ميخاست. نخست زمين را از علف هاى هرزه كه هر طرف روييده بودندپاك كرد، بعد كار را در اطراف خانهء كوچك دهقانى اش شروع كرد. طرح باغچهء را ريخت. درختان انار و گيلاس و زرد آلو كاشت و بعد تر درختان توت و شاه توت و چند تاك انگور را اضافه كرد. پيش در ورودى خانه چند بوتهء گل گلاب مرسل كاشت. زمين يك چاه عميق قديمى داشت كه چندان كار نه ميداد. فرهاد با قرضهء كه از بانك زراعتى منطقه گرفت توانست چاه عميق ديگرى را حفر كند. چاه نو، آب فراوان داشت و فرهاد شروع كرد به كشت سبزيجات، سبزيجاتى كه دره در كشت آن مشهور بود از جمله پالك، كاهو، گلپى و مهمتر از همه توت زمينى.

فرهاد زراعت را به شيوه طبيعى و بدون استفاده از مواد كيميايى كه در آن روز ها تازه رواج و رونق گرفته بود شروع كرد و از اندوخته هاى درس و تحصيلش كار گرفت. براى محصولات زراعتى اش از ايالت كاليفورنيا و شهردارى سوليدد سند كشت طبيعى را گرفت. گرفتن اين سند برايش مهم بود چون قيمت محصولات زمينش را چند مرتبه بالا برد. فرهاد آهسته آهسته به مرغدارى و تربيه و نگهدارى زنبور عسل رو آورد و كار و درآمدش روز به روز خوبتر ميشد. مشتريان محصولاتش رستورانت هاى لوكس و معروف بودند. فرهاد از آغاز صبح تا تاريكى شام كار ميكرد و از كار و عرقريزى اش لذت ميبرد. به تنهايى اش عادت كرده بود و يگانه دوست و همدمى كه داشت كاكايش بود

فرهاد زمانى كه لوس انجلس بود از مرگ مادرش خبر شد، كاكايش ديدنش آمد و اين خبر را با خود آورد. فرهاد آنروز هاى تلخ را به خاطر آورد و يكى از دلايلى بود كه لوس انجلس را ترك كرد و در ساليناس ساكن شد.

فرهاد حدود ساعت ده صبح بود كه به نزديكى شهر فريمانت رسيد. از شاهراه خارج شد و وارد خيابان پُر جنب و جوش داخل شهر شد. شفاخانه ى واشنگتن در آخر اين خيابان بود. ياد مادرش ذهنش را به خود مشغول كرده بود. از چند چهار راهى گذشت و نزديك شفاخانه رسيد كه يكبار صداى مهيبى را شنيد. گوش هايش از شنيدن صداى مهيب زنگ ميزد. پيش چشمانش دود را ديد. احساس كرد كه در هوا معلق است. چشمانش تاريك شد و گوش هايش آن صداى زنگ مانند كر كننده را ميشنيد كه بسيار آزار دهنده بود. بعد از مدتى سكوت مطلق و تاريكى مطلق حكمفرما شد. كوشش كرد در سكوت و تاريكى تكانى بخورد ولى موفق نه شد. نه مى دانست در كجاست، خواب است يا بيدار. مدت ها درين حالت ماند. گرچه زمان معنى اش را از دست داده بود ولى فكر ميكرد كه يك ساعت يا بيشتر درين حالت بود. تا اينكه در كنار چشمش روشناى كوچكى را ديد. وجودش به سمت آن روشنى به سرعت در هوا در حركت شد، گويى پرواز ميكرد. روشنى أصلاً تغير نه ميكرد. هرچه به سرعت طرف روشنى پرواز ميكرد، روشنى گويى از وى دورتر ميشد. نه ميدانست در كجا هست. دست و پايش را احساس نه ميكرد. به نظرش چند ساعت ديگر گذشت كه روشنى آهسته آهسته بزرگتر شد و بعد از مدتى به بزرگى مهتاب كامل رسيد در آسمان تاريك مطلق. روشنى تيز تر شد تا اندازه ى كه چشمانش را آزار ميداد. مى خواست روشنى را نه بيند ولى چاره نبود. دفعتاً تاريكى گم شد و آنچه ميديد سپيدى بود، سپيدى روشن و آزار دهنده. هرچه كوشيد چشمانش را ببندد، چاره ى نبود. آرزو ميكرد كه اين روشنى لعنتى از بين برود و همان تاريكى مطلق دوباره بر گردد. كم كم درد را در وجودش احساس كرد. اول درد در پاهايش، بعد در دستانش. درد زياد و زياد تر شد. ميخواست چيغ بزند ولى گويى دهنش را بسته بودند. درد آنقدر شد كه ديگر تحملش نبود، گويى كه مغزش از درد منفجر ميشود. ميخواست دوباره به تاريكى و بيحسى برود. ازين روشنى و درد به تنگ آماده بود. از شدت درد طاقتش به آخر رسيده بود. از خداوند مرگ را آرزو ميكرد. كم كم در روشنايى سايه ها ظاهر شدند. اول كمرنگ بودند، بعد تر سايه ها زياد تر شدند. كمى اميدوار شد. درد هم گويى كمتر ميشد. كم كم سايه ها شكل آدم ها را گرفتند. سايه ها به شكل سر ها و پا ها در اطرافش در حركت بودند. خواست خود را تكانى بدهد و طرف سايه ها دست براى كمك دراز كند ولى هيچى نه شد. هيچ حركتى در وجودش نبود. ساعت ها به همين صورت گذشت. يكبار احساس كرد كه چيزى را ميشنود. تمام نيرويش را جمع كرد و كوشش كرد به صدا توجه كند. فهميد در اطرافش سايه هاى آدم هاست و صدا ها صداى آدم هاست. چشمانش را باز و بسته كرد و شكل آدم ها كمى مشخص تر شد. به چشمانش فشار آورد. آدمى را در نزديكى ديد. خواست چيزى بگويد ولى باز هم نه شد. دستش را احساس كرد. دست كسى را در دستش احساس كرد. صدا ها مشخص تر ميشد. صداى موزونى به گوشش رسيد. دوباره متوجه دستش شد. دستش در دست پير مردى بود. پير مرد مثل سايه بود. چند بار چشمش را باز و بسته كرد. مرد لاغر اندام نزديكش بود. به بازوى مرد متوجه شد. سيروم را در بازوان مرد ديد. به قيافه مرد خوب نگاه كرد. مرد را شناخت. كاكايش بود. خواست چيزى بگويد ولى نتوانست.

دست فرهاد در دست كاكايش بود. كاكا با صداى آهسته ميخواند. فرهاد صدا را صاف و درست ميشنيد:

بِسْم الله الرحمن الرحيم
يس
والقران الحكيم
انك لمن المرسلين
على صراط مستقيم
تنزيل العزيز الرحيم

فرهاد خواست حرفى بزند ولى باز هم نتوانست. چشمش تاريك شد و به جز سياهى و يك نور كوچك كمرنگ در وسط سياهى چيزى را نه ميديد. ديگر دردى نبود. فرهاد احساس سبكى ميكرد. در پرواز بود، پرواز به طرف روشنى.

دفعتاً پروازى نبود. صدايى نبود. تاريكى مطلق.
فرهاد احساسى نه داشت. نه تاريكى بود و نه روشنى. سكوت مطلق.

دو روز بعد مردم ساعت ظهر در مسجد ابوبكر صديق در شهر هيوارد جمع بودند. دو جنازه در كنار هم بود. مردم نماز جنازه ميخواندند. جنازه ها را در كنار هم در قبرستان شهر هيوارد در كنار تپه ها در يك روز روشن و آفتابى زمستان دفن كردند.
 

 

 

 


 

زمستان سال دو هزار و چهارده

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۳۱                           سال دهم                          جدی          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی          اول جنوری      ۲۰۱۵