خانه مقصودم کلبه ایست در قلمروی آزادی
که مالکش طبیعت
برهنگی تنم را قضاوت نمیکند با بخیلی ناهنجارش
صدایم را دلخراش نمی خواند
از برای سکوت قرین به جسد افکارش
و در من قرار نمی جوید
با تن و پوست عرق آلود و تعفنی زارش
کلبه راستین است
با زینه های فرازینی رو به آفتاب
که دامن اش وصل گردیده است
به بال های عقاب
~~~~~~~~~
مردم دهکده
با سادگی زیست داشتند
زن ها در تن نازک شان
پوشیده بودند با لایه های عفت
مردان با ضمیر نیک شان
که رهسپار کوه و دشت بودند
در میان مزرعه و آسمان
و کودکان
که طنین شادی شان از آسایش میگفت
در انبار گندم های جوان
آن زندگی کیفیت داشت
زندگي که فقط در روایات از آن شنیده ایم
و امروز آن سادگی ها را صرف
در نقاشی آویخته ی رو به آفتاب می نگرم
که لذت حیات را دارد
در میانش نهان
~~~~~~~~~~
در قلب مرد چون ستاره ای می درخشم
در رؤیایش چون باغچه سبز خوشرنگ
با گل های قرمز و آفتابی شادان
در چشمانش چو آهوی میرقصم از بند اسارت گریزان
و در آرمانش
جز تبلوری از اشتیاق هستم بی پایان
پس من دستانم را
در لابلای آنهمه تندیس تخیلش از فرسنگ ها می پیچم
تا حق و ناحق مفکوره هایش را تفکیک کنم از انزجار حادثه ها
و از تپش های مصفا
نمیدانم سرانجام به کدام زاویه ای از تفکرش منتهی خواهم شد
و در کدام حسش خواهم خوابید
در حس ستایش با اعتبارش از من
و یا
در خواست بی انتهایش فقط از سپیدی های من
شهلا لطیفی
دسامبر ۲۰۱۴م |