یکی با داس و چکش کشت ما را
دگر با ریشِ ناخوش کشت ما را
شیاشت
داس و چکشهای نامیمون
پشمهای خشم
ریشهای خون
گرگهای خوشلباسِ باغِ جادوی دمکراسی
آمدند و بر سرِ ما بارشی از چرک و خاک و آتشِ بیداد باریدند
بامداد و چاشتگاه و شب
برده و نابرده را بردند
خورده و ناخورده را خوردند
بعد از آن بر فرقِ آزادی
هفتهها و ماهها و سالها ریدند
وز بلندای شکمها شان
بر خلایق، قاه؛
قاه خندیدند...
حالیا ماییم و این گنداب
حالیا ماییم و این بوناکیِ تاریخ
همنشینِ ظلمتِ تریاکیِ تاریخ!
تُف بر این ناپاکیِ تاریخ! |