و عادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههاي گناهآلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایهي روزگار است.
چگونه میتوانم زنده باشم؟
وقتی آزادي پروانهیی را که با عطر گیاه آمیزش عجیبی دارد
در چار راهی بزرگی به دار میآویزند.
و گلوي مرا که از پشت هفت کوه سیاه
فریاد میزند
هنوز دستان اند که محکمش میگیرند.
و عادت باید کرد
به مسافرت تلخ دستان خودم که تنها خواب نوازش شانههایت را میبیند،
حضور تو که دل شب را
در اتاقم به تماشا فرا میخواند
چی بوسه و آغوش مقدس و پاکی؟
«؟ آیا خوشبختی در راه است
که دریغ و حسرت شبهاي بیتو ام را جبران کند؟
باید همه بدانند
که نطفههاي من و تو
از بطن عشقی به دنیا آمده است
و بگو ما عشق را دوست میداریم
به اندازهي یک همآغوشی پاك و چشم بستن جاویدانه.
هیچ دستی راه فردا را مسدود نخواهد کرد،
و من نمیهراسم از آن که بگویند »
ترانههاي تو بیهوده است
۲۰ اسد ۱۳۸۸
بدخشان
|