من تو را دوست دارم،
اما هراسم از گرفتار شدن در تو است.
از يگانه شدن با تو،
در جلد تو رفتن.
آزموده ها به من آموخته است که از عشق
زنان و از خيزاب درياها،
بپرهيزم.
من بحث و جدل با عشق تو نمي کنم، که او روز و نهار من است
و من با آفتابِ روز بحث نمي کنم
با عشق تو بحث و جدل نمي کنم
که او خود مقدر مي کند چه روزي خواهد آمد ، چه روزي رخت خواهد بست...
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعيين مي کند ، آيا گفتم
که دوستت دارم ؟
آيا گفتم که من خوشبخت هستم، زيرا که تو آمده اي
و حضورت مايه خوشبختي است
چون حضورِ شعر
چون حضورِ قايق ها و خاطراتِ دور
هزارمين بار مي گويم که تو را من دوست
دارم!
چه گونه مي خواهي چيزي را تفسير کنم که به تفسير در نمي آيد؟
چه گونه مي خواهي مساحت اندوهم را اندازه گيري کنم؟
حال آن که اندوه من، چون کودکی
هر روز زيباتر و بزرگ تر مي شود
بگذار به همه زبان هايي که مي داني و نمي داني بگويم
که تورا دوست دارم!
تو را دوست دارم!
چه گونه مي خواهي ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضورِ درخت،
و تويي گلِ آفتابگردان
و باغِ نخل
هيچ از ذهنم نمي گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پيشه کنم، يا بر آن طغيان کنم
که من و تمامِ اشعارم
اندکي از ساخته هاي دستان توايم
همه شگفتي اين است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسي جز تو نمي بينم