خانم مژگان ساغر شفا، کریمانه و بزرگوارانه از من خواستند درباره شعر
هایشان چیزی بنویسم. و چون من به ذوق سرشار و توانایی و جدیت او در شعر
ایمان دارم، کمی سخت تر و بی پرده تر درین باره حرف می زنم. مژگان ساغر از
جمله کسانی است که سراپا شعر و شورند. با شعر زندگی می کند و از شعر جدا
نیست. خانم جوانی که سال هاست از وطن و وطن زبانی دورست و در غربت مثل خیلی
دیگر از همنسلانش شعر به زبان مادری را تجربه می کند. همه این ها قابل
ستودنند. اما بدی شاعری در غربت این است که آدم با مخاطبان جدی شعر ، سر و
کار ندارد. برای این ،کسانی که بر شعر آدم صحه می گذارند اکثرا قابلیت این
کار را ندارند و برای این بیشتر اوقات غلط اندازست.
مژگان را من اولین بار در شب شعری در شهر خودشان در آلمان دیدم. مست شعر
بود. با تمام جانش شعر می خواند و این بسیار غبطه انگیز بود. منتها شعرهایش
نقص هایی ابتدایی داشتند که معلوم بود از عدم ارتباط با جامعه ادبی حرفه ای
این نقایص رونما شده اند. شعر مثل هر هنر دیگری، بر عکس تصور مردم فقط هدیه
الهی و جوشش ذوقی نیست. احتیاج به ممارست و کوشش و مشق دارد. باید شاعر،
اگر می خواهد شایسته ذوقش ماندگار شود، از منتقدین، سخن های سخت و تلخ را
شیرین بینگارد و تمرین کند.
من متاسفانه با سخت گیریی که در حیطه ادبیات دارم تا حال، خیلی ها را از
خود برای این نقد های تند رنجانده ام. اما کسی که به طبع خودش و شعر ایمان
داشته باشد، نباید از ین گونه سخنان برنجد بلکه ازین که یک نفر دارد وقت می
گذارد و درباره جزییات یک شاعر دیگر نظر می دهد،متشکر باشد. طبیعی است که
تعریف و تمجید کردن ریایی آسان ترین کارست اما همین تعارفات دروغ، فرهنگ و
هنر خلاقانه ما را منحرف و عقب مانده ساخته است.
ما چرا به هم دروغ بگوییم. هر کدام از ما که توانسته سری بلند کند بدون شک
بار سخنان تلخ بسیاری را بر شانه کشیده و این ها نه تنها باعث نومیدی اش
نشده که باعث مشق بیشترش شده اند.
من در طول سال های ارتباطم با ادبیات ، شاعران بسیاری را دیده ام و یا
شنیده ام. خیلی ها اصلا ذوقی نداشته اند. بعضی ها هم بیشتر دل تنگشان را می
نوشته اند به صورت ذوقی و آدم های بسیار کمی بوده اند که به صورت جدی شاعر
باشند.
مژگان یکی از همین آدم های نادرست. اما در شعر او جدا از احساسات خوب و شور
شاعرانه و جسارت های زنانه، سهل انگاری و بی پروایی و به تبع اشکالات هم
زیادست.
برای مثال من یکی از غزل های او را کالبد شکافی می کنم
، تا چند و چون این سهل انگاری ها بیشتر اشکار شود.
نا قوس کلیسا
من در میان شهر تو تنها شده بودم
تنها و دلشکسته و رسوا شده بودم
همین بیت اول غزل، مصرع اولش از وزن خارج شده است. یعنی کلا وزن دو مصرع با
هم یکی نیست. این بیشتر از سهل انگاری شاعر بر می خیزد تا از عدم توانایی
او. با این که شروع خیلی شروع خوبی برای روایت کردن یک غزل عاشقانه است.
یعنی ازین جا که عاشق یا راوی به شهر معشوق آمده و در آن تنها مانده است.
چرا که جز معشوق ، دیگر اگر همه عالم هم باشند برای عاشق کسی به حساب نمی
آیند و عاشق تنهاست.(چقدر عاشق تنهاست و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
واو و ثانیه ها می روند آنه طرف روز...)خواننده متوقع است به همین گونه
وارد جزییات حسی شاعر شود.وارد قلمروی حس های لمس شدنی تا احساس همذات
پنداری یا همراهی کند. اما مصرع دوم ادامه همان ماجراست." من تنها در شهر
تو، تنها و دلشکسته و رسوا شدم" تنها در مصرع اول آمده بود و اینجا فقط
برای پر شدن وزن آمده است. دلشکسته هم از وزن خارج است.برای پر شدن وزن
باید می گفت. شکسته دل و بالاخره رسوا..
در شعر، بخصوص شعر امروز، به جای آوردن خود عبارت ، سعی می شود توصیف آن
وضعیت بیاید تا نتیجه گیری رسوایی را خواننده کند. رسوا شدن عاشق اگر نه ،
قصه ایست که بارها در شعر فارسی تکرار شده است.
شبها زخیال تو نیا سود دو چشمم
اندر طلب ات دست تمنا شده بودم
در بیت دوم، اما زبان کاملا قدیمی شده، مثلا کلمه "اندر" دیگر سال هاست در
زبان فارسی استفاده نمی شود و نه تنها استفاده نمی شود بلکه استفاده از آن،
زبان را نخ نما وغیر صمیمی می سازد. بعلاوه که کلا در طلب کسی بودن، هم
توصیفی تکراری است.
شاعر نشدم شعر شدم چون غزل ناب
جاری به لب ات گشته و زیبا شده بودم
در بیت سوم، بعد ازین که شاعر از بی تابی اش برای معشوق می گوید، طبیعتا
باید در ادامه این بی تابی شرحی داده شود، یا این که مثلا بعد چه می شود.
اما شاعر می گوید من چون غزل نابی بر لبت زیبا شده بودم.اگر می گفت معشوق
بر لب من غزلی شده، وجهی می داشت اما این که او از زبان معشوقی که از او بی
خبرست، قصه می کند.کمی بی ربط می نماید.
یک صبح نها د م قد مم رابه حر یمت
دیدی؟که چه شوریده و شیدا شده بودم
بیت چهارم، یک فلاش بک به گذشته است.از روزی قصه می کند که به خانه معشوق
رفته بوده و خیلی صمیمی و معصومانه می پرسد: دیدی که چطور شوریده بودم.اگر
چه زبان هنوز هم قدیمی است. چرا که فضای شعر با مصرع اول شکل می گیرد.همان
مصرع است که فضای عمومی شعر را می سازد. و چون شعر با ذهنیت وصف کلاسیک
شروع شده همانگونه هم ادامه پیدا می کند و به ندرت اتفاق افتاده که هیچ
شاعر دیگری هم در ادامه بتواند از آن فضا خلاص شود.
یک لحظه نشستم به کنار تو بچشمت
لیلی وش و شیرین و ذلیخا شده بودم
درین بیت، باز شاعر نسبت به زبان سهل انگار می شود. وقتی گفته می شود نشستم
به کنارت ، دیگر نشستن به چشم چه معنا دارد. بعد وقتی شیرین و زلیخا بدون
قید تشبیه آمده اند. معلوم است که آوردن وش بعد از لیلی ، تنها برای پر شدن
وزن بوده و البته همه این ها به سهل انگاری شاعر بر می گردد تا ناتوانی او.
چرا که اگر شاعر کمی دیگر هم وقت می گذاشت و برای چینش کلمات یا رجوع دادن
به تاریخ عشاق ، حتمن راه دیگری پیدا می کرد مثلا:
یک لحظه کنار تو نشستم که بمانی( که بمیرم)
در کشور(سوره) حسن تو زلیخا شده بودم..
صد ناله ناگفته ء قلبم به لب افسرد
چون خنده گم گشته ء مینا شده بودم
این یکی از بیت های کامل شعرست. خنده گم گشته مینا ترکیب نغزی هم هست. و از
طرفی خنده ، ناله را تکمیل می کند و لب مینا را. این مراعات نظایر و لطایف
است که شعر را دلپذیر می کند. بخصوص غزل کلاسیک فارسی را.
آشفته و نا لند ه و نا کا م تو بود م
سر گشته چو ناقوس کلیسا شده بودم
و بالاخره بیت آخر نیز به زیبایی بیت نخستین است. آشفتگی و ناله گری و
ناکامی، صفاتی است که ناقوس کلیسا را ویژگی می دهد. و خواننده با توصیف
سرگشتگی ناقوس کلیسا ولو آن را ندیده باشد نیز می تواند آن را حس و تصور
کند، همان گونه که حالت شاعر را می تواند درک کند.
به جز این، در شعر های نیمایی هم اکثرا وارد شعار می شود. شاعر باید
بتواند احساساتش را مهار کند، خشم و میلش را به دست بگیرد تا بتواند به آن
ها فرم بدهد. شعر در قالب فرم است که شکل می گیرد. مثل یک توده فلز ذوب شده
که بدون فرم گرفتن تنها، توده ای خام از یک فلزند.
برای فرم، باید کتاب هایی مثل موسیقی شعر از دکتر شفیعی کدکنی یا مثلا طلا
در مس از رضا براهنی را مطالعه کرد. جدا از آن خواندن موشکافانه شعر
دیگران، چه فارسی و چه شعر جهان ، حتی از خواندن کتب نقد هم مهم ترند. مثلا
شعر شاعری چون سیلویا پلات را می شود به راحتی حلاجی کرد، بخش بندی کرد و
با کشف ساختار های خلق شده توسط او ، فضای ذهنی خود را گسترش داد. به همین
شکل ، شعر شاعران سرآمد فارسی زبان، مثل سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد
،شاملو،قهار عاصی و دیگران ، هر کدام را نه برای لذت بردن که برای کشف راز
های شعرش و بسط تجربه ذهنی خود بایستی خواند.
مثلا این پاره از یک شعر نیمایی خانم ساغر را با بیت های درخشان بعدی اش
مقایسه کنیم:
می شمارند آنجا رای ما را
هرگز
جوهر شان رنگ است
رنگ بازار سیاه
آه افسوس وایست
چادرت را بگذار
پسرت را بنگر
نیست دیگر اینجا
رفته است واسکت نو بخرد
آه بوی دود است
واسکت های پسر های شما
انتحاری بوده است
...
می بینیم که این سطرها بسیار خام و شعاری اند. انگاری برای روزنامه ای
مقاله ای درباره انتخابات نوشته شده باشد.نه ادای حس شاعرانه. در کنارش اما
این بیت های درخشان را هم از او می خوانیم.
دلم بسینه ام ازعشق وعاشقی سیر است
بگوش من سخن عشق را نشا نه تو یی
فتاده سایه یا د تو روی کاغذ من
که شام شعر مرا شمع جاودانه تویی
معلوم است که ما باشاعری صاحب طبع قوی سر و کار داریم که طبعش پرورده نشده
است. مثلا در همین غزل خوب بیتی دارد:
چو با د بر زندم زلف ووا ژگون سا ز د
بگو بباد که این زلف را چو شانه تویی
چو شانه ، یعنی آوردن ادات تشبیه ، فقط برای پر شدن وزن آمده است. شاعری که
جدی شعر می گوید دیگر نباید برای پر شدن وزن، کلمه ای را بیاورد.باید به
راحتی ساختارهای متفاوت را در یک بیت آزمایش کند تا به ساختار دلخواه کامل
برسد.
اما شعر های مژگان بیت های درخشان فراوان دارد. مثلا این بیت ها از یکی از
شعر هایش. که با ردیف مشکل از شما توانسته خوب از پس این بیت ها برآید.
این روز ها و خون من و گـردن از شما
صد ها بهانه کردن و آوردن از شـما
گل کرده شاخه های پر از میوه دلـم
گل را به باد دادن و پژمُردن از شما
برای مژگان عزیز، آرزوی موفقیت های بیشتر می کنم و می دانم که شاعری جدی
است و ازین حرف های جدی همکارانه نمی رنجد.چرا که توانایی طبع او محدود به
همین شعر ها نیست. ایمان دارم با به کار بستن بعضی از سخت گیری های ذکر
شده، چنان که شایسته اوست، خیلی زود از او شعرهای درخشان بیشتری خواهیم
خواند.
|