من
با
زبان
زمین
آشنا
هستم
آنچنان
که
تو
با
زبان
الکل
وقتی
زندهگی
را
با
جام
تلخی
سر
میکشی
خدا
حضور
مییابد
در
تنهاترین
لحظههاي
تلخ
تو
و
من
وقتی
به
آسمان
فکر
میکنم
خدا
روزنههاي
نامعلومی
را
به
رویم
میگشاید
هراس
را
از
چشمهایم
بر
میدارد
من
با
زبان
شب
آشناهستم
و
تپهیی
را
که
میشود
دست
به
دست
عشق
گذاشت
از
همین
روزنه
دیدم
مقیاس
روح
را
در
رگ
برگهاي
درختان
لطافت
را
در
جریان
نفسهاي
کهن
ترین
درخت
باغ
من
با
زبان
هر
چی
زیبایی
و
جاویدانهگیست
آشنا
هستم
«من
باغچه
را
در
پهنهي
وسیع
دستان
خودم
بر
میدارم
»
و
رنگ
اندیشه
را
با
تن
خیس
سبزهها
میشویم.
به
تو
اي
رهگذر
خاموش
نشستهاي
در
صبح
سلام
با
زبان
فصیح
عاطفه
خواهم
داد
و
نفسهاي
گرم
خدا
را
که
در
تمام
خطوط
دستانم
جاريست
به
سر
هر
چی
دختر
گیسوبلند
روزگار
خواهم
کشید.
من
از
کدامین
تبارم
که
با
زبان
بلیغ
خدا
به
کشف
صداي
ناآشناي
برگ
رفتم
من
با
زبان
هرچی
جاویدانهگیست
آشنا
هستم.
۱۲ عقرب ۱۳۸۸
بدخشان
|