«سخن از پلی میگوید که وجود
ندارد، ولی تکهبهتکه با گامهای کسی که جرئت میکند پایش را روی
پرتگاه بگذارد، ساخته میشود. شاید این پل هرگز به طرف مقابل، که
آنهم چه بسا که سرابی بیش نباشد، نرسد؛ انسان در حال «شدن» که هرگز به
کمال نمیرسد، بر پلی که به درازنای شهامت اوست، پیش میرود. چنین است
سرنوشت قهرمانها و ناقهرمانها.» مانس اشپربر
«در محفل توضیع انعامات به روز سهشنبه ۱۶ عقرب۱۳۱۲ به ساعت ۴ بعد از
ظهر در چمن قصر دلگشا تشریف بیاورید…»[۱] کارت دعوت کوچک کرمرنگی که
متن بالا در آن به چاپ رسیده بود، به دست برخی از مقامات حکومتی رسید
که به مراسم چشن و توزیع جوایز برای دانشآموزان دعوت شده بودند.
قرار بود در این مراسم «شهریار معارفپرور مطابق مرسوم همهساله برای
طلاب مکاتب شهر، محض تشویق به علم و عرفان به دست خود انعام داده و دست
با عاطفۀ پدری را به سر و روی هرکدام نوازش[۲]» دهد.
از نوشتن کلمة «توضیع» که بعد از چاپ با قلم خط خورده و «توزیع» نوشته
شده بود، میتوان فهمید که نویسندة متن این کارت دعوت، سواد چندانی هم
نداشته است. ولی هرچه بود،کارت دعوت به دست شرکتکنندگان رسید.
برخلاف دیگر روزهای سرد و برفی کابل در فصل زمستان، آن روز هوا صاف و
آفتابی بود. ساعت هنوز به ۴ نرسیده بود که بسیاری از مقامات دولتی،
معلمان و برخی از دانشآموزان مکاتب کابل، در چمن جنوبی قصر دلگشا
مقابل کلکین شمالی ارگ شاهی حاضر ایستاده و منتظر «اعلیحضرت
محمدنادرشاه» بودند.
چند دقیقه بعد هم اتومبیل سیاهرنگ نادرشاه در حالی که آن روز بالاپوش
نازکی بر تن داشت، وارد محوطه شد.Khaliq
عبدالخالق یک روز قبل از این مراسم باخبر شد که قرار است فردا
نادرشاه خود با دست خویش جوایز را اهدا کند و مسابقة فوتبالی را که
میان مکتب حبیبه و نجات قرار بود برگزار شود، تماشا کند.
آن روز قرار بود عبدالخالق، هم جایزه بگیرد، هم در مسابقة فوتبال او
را بازی دهند.
ولی عبدالخالق، قاعدة بازی را برهم زد و آنگونه که خود دوست داشت
بازی کرد ـاو که دوـسهبار دیگر هم قصد داشت که چنین بازی را به راه
اندازد، و به عمر نادرشاه خاتمه دهد ولی فرصت برایش میسر نشد.
عبدالخالق آن روز هم تصور نمیکرد بتواند در چنین مراسمی که در قصر
برگزار میشود، کار شاه را تمام کند. او فکر میکرد که چون مراسم در
خود قصر است، بازرسی مانع از بردن تفنگچه به داخل قصر میشود؛ اما
برخلاف همیشه و علیرغم آنکه مراسم قرار بود در کاخ شاه برگزار شود،
هیچگونه بازرسی از کسی صورت نگرفت.
خالق آن روز با اتفاق برخی دیگر از دانشآموزان به محوطة قصر داخل شد و
برخلاف انتظار دید که هیچگونه نظارت و بازرسی وجود ندارد. برای
اطمینان بیشتر یکیـدو بار دیگر هم از دروازة ارگ داخل و خارج شد و
وقتی که اوضاع را اینگونه دید، باعجلة تمام بایسکل یکی از
همکلاسیهای خود را گرفت و باسرعت تمام خود را به خانة خود در قلعة
هزارهها واقع در چنداول رساند و اسلحهای را که از قبل آماده کرد بود،
برداشت و با شتاب به ارگ شاهی برگشت.
خود عبدالخالق در بازجویی که از او منتشر و منتسب به او است، در این
مورد چنین گفته است: «سبب رفتن من این بود که تفنگچة خود را نیاورده،
خیال میکردم امروز نیز مانند دیگرروزها موقع زدن نخواهد بود. چون در
صف ایستاد شدم، دیدم که خوب موقع زدن است. فوراً بایسکل را سوار شده
رفته تفنگچة خود را آوردم.[۳]»
خالق زمانی دوباره خود را به مکتب رساند که موزیک نظامی نواختن را آغاز
کرده بود. و بعد از ختم موزیک، نادر سخنرانی کوتاهی کرد و در همین چند
دقیقهای که نادر صحبت میکرد، خالق خود را به صف جلو دانشآموزان مکتب
نجات رساند، و آنگونه که نقل کردهاند، در پشت سر اسحاق و محمود که از
قبل با آنها هماهنگ کرده بود، ایستاد.
شاه که سخنانش به پایان رسید، بازدید از دانشآموزان را آغاز کرد و در
جلو هرصف لحظاتی میایستاد و به دانشآموزان نگاه میکرد. تا اینکه
در مقابل صف دانشآموزان مکتب نجات رسید. با اشارة خالق بلافاصله اسحاق
و محمود هریک به سمتی خود را کنار کشیدند و خالق با تفنگچهای در دست
در مقابل نادر قرار گرفت و شلیک کرد، نخستین گلوله دهان نادر را هدف
قرار داد، گلولة دوم بر قلب نادر جا خوش کرد و آخرین تیری که به نادر
شلیک شد، بر سر او اصابت کرد.
خالق گلولة چهارم را نیز شلیک کرد؛ ولی به یکی از یاران نادر اصابت کرد
که زخمی شد و خالق زمانی که میخواست گلولة پنجم را شلیک کند، اسلحة وی
کار نکرد و طبق یک روایت، اسلحه را بر مغز نادر کوبید و خود همان جا
ایستاد.
سالهای قبل با «محمداسحاق بدیعی» از نقاشان معاصر افغانستان و یکی از
دانشآموزان مکتب صنایع نفیسة کابل که در آن مراسم حضور داشت و قرار
بود از دست نادرشاه جایزة خود را بگیرد و آن روز از نزدیک شاهد شلیک
گولههای خالق بر جان نادرشاه بوده است، گفتگوی مفصلی انجام دادم. وی
در بخشی از گفتگو خاطرات خود از آن روز را اینگونه برایم بیان کرد:
«سال آخری که ما در مکتب بودیم، جایزة ما را نداده بودند و سال بعد هم
که ما فارغالتحصیل شدیم، ما را به عنوان معلم دعوت کردند و هم به خاطر
اینکه جایزة سال قبل ما را بدهند. ما همه به صف ایستاد بودیم.
نادرشاه با همان بالاپوش آمد و باعجله با بچهها احوالپرسی کرد. در
قسمتی که عبدالخالق ایستاده بود، چند دقیقهای کاری پیش آمد و معطل
شدند. ناگهان صدای سه فیر پشت سر هم آمد.»[۴]
زندهیاد غلاممحمد غبار در جلد دوم افغانستان در مسیر تاریخ، ادامة
این ماجرا را چنین شرح داده است: «شاه بیفتاد و چشم از سلطنتی که با
زحمت زیاد به دست آورده بود، بپوشید. اضطراب و سراسیمگی محفل را
درهم پیچید و شاهزاده محمدظاهر خان، پسر شاه که ۱۹ سال عمر داشت
بالای مردة پدر بنشست… افسران بیامدند و ضارب را بگرفتند. و مردة شاه
را به داخل ارگ انتقال دادند. ضارب، جوانی از منطقة هزاره و متعلق به
یک خانوادة زحمتکش از طبقة محروم جامعه بود. عبدالخالق خان هفدهسال
داشته و در لیسة نجات تحصیل میکرد و خواهرکی نهساله به نام حفیظه
داشت. عبدالخالق خان، جوان متوسطالقامه و سفیدچهره با اندام متناسب
ورزشی و عضلات قوی بود. او رشادت داشت و با تفنگچه نشانه را درست میزد؛
زیرا قبلاً در تفرجگاه استالف با رفقایش تمرین انداخت بسیار کرده بود.»
خبر کشتن نادر دهانبهدهان چرخید و حکومت خبرش را اینگونه اعلام کرد:
«پادشاه نجاتبخش، شهریار ترقیخوا، محصل یگانة استقلال وطن،
احیاکنندة شئون و مفاخر تاریخی افغانستان، تاجدار علم و ادبپرور،
مربی و مروج تمدن صحیح عصر، خادم و دوستدار شریعت اسلام، فرزند
فوقالعادة افغانستان، اعلیحضرت محمدنادرشاه غازی، آن وجود شریف و
گرامی که تمام آرزوها و آمال مقدس ما را گنجینة بیپایان و بحر
بیکرانی بود، شهید راه محبت و خدمت وطن گردید. انا لله و اناالیه
راجعون. اعلیحضرت محمدنادر شاه غازی را دست و خیانت یک نفر غداری شهید
کرده، دوازده میلیون نفوس بیچارة این کشور را تعزیهدار گردانید. در
محفلی که به روز چهارشنبه ۱۶ عقرب ساعت ۳ بعد از ظهر به تقریب تقسیم
انعامات برای طلاب افغانی در چمن مقابل قصر دلگشا ترتیب داده شده بود و
این شهریار معارفپرور مطابق مرسوم همهساله برای طلاب مکاتب شهر محض
تشویق به علم و عرفان به دست خود انعام داده و دست با عاطفۀ پدری را بر
سر و روی هرکدام نوازش میداد، در چنین محفلی، دفعتاً یک شخص ناپاکی
موسوم به عبدالخالق تفنگچهای از آستین غدر و خیانت برآورده و سه زخم
التیامناپذیری به قلب و سینۀ او وارد نمود… اعلیحضرت محمدنادرشاه
غازی، آن شاه مظلوم و آن فرزند دلسوز و عاشق وطن به درجة شهادت فایض
گردید.»
در زمان حادثه، هاشم خان، برادر شاه در کابل نبود و شاهمحمود بلافاصله
و با ترس از اینکه مبادا هاشم به قدرت برسد، با ظاهر ۱۹ساله بیعت کرد
و او را بر تخت شاهی نشاند. با آمدن هاشم خان و بعد از دفن نادرشاه،
تحقیق و شکنجه از عبدالخالق و دیگر یاران او آغاز شد و در مدت حدود ۴۰
روز، سختترین شکنجهها بر عبدالخالق روا داشته شد. «تطبیق شکنجهها
نظر به اشخاص تفاوت داشت. بعضی را گلولههای آتشین زیر بغل میگذاشتند…
برخی را پاها با ریسمان بسته و با میخ فانه میکوفتند تا انگشتان پا
شرحهشرحه میشد. یکی را پشت برهنه کرده تحت ضربات چوبهای کوتاه
(بید هندی) قرار میدادند. دیگری را از رانها برهنه با تیل جوشان
میسوختند. آنگاه اینها را روی پشت عسکر یا روی چهارپایی به
زندانها برمیگشتاندند و تحت معالجة داکتران هندوستانی میگذاشتند
تا قبل از استنطاق و اعدام نمیرند. همین که جرا حات این معذبین اندکی
رو به ا لتیام میرفت، مجدداً در محبس احضار و مورد بازپرسی قرار
میگرفتند و اگر باز از جو ابهای دلخواه سپهسالار سر باز میزدند،
به اتاق شکنجه تحویل داده میشدند و تعذیب آنها تکرار میگردید.»[۵]
بعد از چند روزی که از دستگیری خالق گذشت، دولت افغانستان اعلام کرد که
«از تحقیقات و تفتیشات پلیس تا به حال معلوم شده است که قاتل و رفقایش
منظوری جز آنارشیستی(هرجومرجطلبی) مقصود دیگری نداشتهاند. با وصف
این، تحقیقات ادامه دارد.»[۶]
سرانجام بعد از یک محاکمه که نمایشیبودن آن عیان بود و شاهمحمود خان
آن را کارگردانی میکرد، عبدالخالق با اتفاق ۱۷ نفر و به روایتی ۲۱ نفر
از دوستان و اعضای خانوادهاش به اعدام محکوم شدند.
هرچند که در جراید و اخباری که توسط دولت به خارج از افغانستان انعکاس
یافت، فقط خبر اعدام خالق و یکی از یاران او ذکر شده بود: «بعد از ختم
فاتحۀ چهلِ ذات همایونی، درخواست مجازات قاتل از طرف ملت شده و پس از
اینکه قاتل نابکار و معاونین قتل: محمود، عبدالله و اسحق، خودشان در
محاکمۀ عدلیه به افعال شنیعۀ خود اعتراف کردند، عبدالخالق قاتل و محمود
اعدام و عبدالله و اسحق محکوم به حبس دوام گردیدند.»
محل کشتارگاه، در محل زندان دهمزنگ فعلی انتخاب شده بود و چوبههای دار
به تعداد کسانی که قرار بود اعدام شوند، بر پا شده بود.
شهید عبدالخالق با دوستانش
اولین دار از خالق بود؛ اما
قبل از اعدام او را «سلاخی» کردند، انگشتش را به خاطر آنکه ماشه را
چکانده بود، قطع کردند. چشمش را که با آن شاه را نشان گرفته بود، از
حدقه درآوردند. یکی دماغش را برید و دیگری گوشهایش را از بیخ قطع
کرد. در حالی که خون از خالق فوران میزد و به خود میپیچید، تعدادی
بهصورت دستجمعی با سرنیزههای تفنگ به او حمله کرده و نیزهها را به
داخل بدن او فرو میکردند و خارج میساختند. «سید شریف، سریاور یکی از
دلقکان بارگاه نادر که یکی از سفاکترین شکنجهگران خالق نیز بود، برای
خوشرقصی، چاقوی کوچکش را از جیب درآورده و در حالی که فریاد میکشید:
«بیارید قاتل پدر ما را» به سوی خالق حملهور شد و سپس دیگران هم از وی
تبعیت کردند و او را پیش از آنکه بر دار کشند، با برچههای متوالی
سوراخسوراخ کردند و آنگاه بر دار کشیدند.»[۷]
بعد از مرگ عبدالخالق، حکومت شایعه کرد که وی عاشق یکی از اعضای
خانوادة چرخی بوده است و آن دختر، وی را وادار کرده است که دست به چنین
اقدامی بزند. برخی نیز علاقة شدید خالق به خانوادة چرخی را که این
خانواده مورد غضب شاه قرار گرفته بود، سبب انتقام خالق از شاه ذکر
کردهاند و در برخی از منابع هم خالق را به عنوان یک مبارز سیاسی
قلمداد کردهاند.
اینک ۸۱ سال از مرگ عبدالخالق میگذرد. او ۱۷ساله بود که شاه را کُشت
و چند روز بعد هم اعدام شد. روایت تاریخنویسان در مورد او بهقدری
آشفته و احساسی است که بهدرستی نمیتوان دربارة توان و ظرفیتهای
زیستی و فکری او چیز مهمی به دست آورد. حتی دربارة زمان و روز اعدام
او که در همین ۸ دهه پیش اتفاق افتاده است، خبر واحدی وجود ندارد و
برخی تاریخ اعدام وی را ۲۶ قوس و برخی ۴ جدی ۱۳۱۲ ذکر کردهاند.
اما خالق با هرهدفی که نادر را کشته باشد، میتوان گفت، وی یادآور نسل
آرمانخواهی است که معنای زیستن را در تلاش بهروزی برای دیگران جستجو
میکردند و جانشان را نیز در این اعتقاد از دست دادند. آنگونه که
غلاممحمد غبار هم این گفته را تأیید کرده است: «اگر گلولة تفنگچة
عبدالخالق خان، نادر را نکشته بود، من و سایر زندانیان محبس سرای موتی
همه اعدام میگردیدیم.»
عبدالخاق کی بود؟
عبدالخالق، پسر مولاداد هزاره در سال ۱٢٩۵ خورشیدی در کابل به دنیا
آمد.
پدربزرگ خالق اهل دایه و فولاد و در زمان امیر عبدالرحمن خان از آن
منطقه مجبور به کوچ اجباری شده بود و همة دارای و املاک وی توسط امیر
به تصرف درآمده و فقط «مولاداد و خداداد»، دو برادر بودند که از این
پدر یادگار مانده بودند.
مولا داد بعدها ازدواج کرد که صاحب چند فرزند شد که عبدالخالق هم یکی
از آنها بود. خانوادة خالق در منزل غلامصدیق خان چرخی نوکری میکردند
و البته خود خالق نوکر منزل غلامجیلانی خان چرخی بود.
در برخی از منابع آمده است که پدر خالق از سواد بالایی برخوردار بوده
است و حتی گفته شده است که چندینبار همراه غلامنبی خان چرخی به
اروپا رفته و به زبانهای انگلیسی، آلمانی و روسیه نیز تسلط داشته است.
[۱] ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد در افغانستان، سید مسعود پوهنیار،
جلد اول
[۲] سالنامة کابل؛ ۱۳۱۲؛ صفحه ۱۲
[۳] هفته نامة «سروش» ویژهنامة افغانستان، تهران، ۱۳۵۹ خورشیدی
[۴] میراثدار عهد کهن، نشستی با نقاش پیشکسوت کشور محمداسحاق
بدیعی،فصلنامة دُردری، شمارة ۳ و ۴ سال ۱۳۷۶ خورشیدی. (استاد
محمداسحاق بدیعی از نقاشان معاصر افغانستان، حدود ۱۰ سال قبل در مشهد
وفات کرد.)
[۵] غلاممحمد غبار؛ افغانستان در مسیر تاریخ؛ جلد دوم؛ ص ۱۵۸
[۶] روزنامة اطلاعات، شمارة ۲۰۶۶ پانزدهم آذر ۱۳۱۲، تهران
[۷] نادرشاه چگونه به قتل رسید؟؛ مصمم، ۱۳۷۸، پیشاور
(منتشره در روزنامه
جامعه باز، ۲۴ قوس ۱۳۹۳ خورشیدی،شماره ۳۷۰)